آن نور را در کسی می‌بینی و پیدا می‌کنی که ربطی به همدیگر ندارید. دو نقش متفاوت در دو اجرای متفاوت، دو کاراکتر در در دو داستان از هم جدا. با زبانی که برایش بیگانه‌ می‌نماید نزدیکش می‌شوی اما او تو را نمی‌فهمد و اصراری جنون‌آمیز از سوی تو، انکاری شدید در او را باعث می‌شود که طردت کند. هل دادنی به درون گودالی تاریک. تحمیل می‌شوند اگر درد و رنج و زخم یا تحمل می‌کنی به رضایتی تقدیر انگارانه، اهمیتی ندارد. تو به قیمت ناخن‌های خونی‌ات هم که شده، خود را از آن گودال نجات می‌دهی؛ بی‌طنابی یا کاروانی یا دستی که به سویت دراز شود. نجات پیدا می‌کنی از گودال اما از تاریکی‌اش، از تاریکیِ سایه افکنده بر تمام یک به یک لحظه‌هایت نجاتی نداری. تاریکی‌ای که تباهی می‌آورد. بطالت می‌آورد. پوچی‌ می‌آورد و ناامیدی می‌آورد. ناامیدی واقعی. ناامیدی واقعی‌ای که محل تولد امیدی کاذب می‌شود. امید دوباره پیدا کردنش و دیدنش و حرف زدنش و چیزهایی دیگر گفتنش و فهمیده‌شدن و دیده‌شدن. از سوی همان چشم و لب و تن. انگار کن در راهی قدم گذاشته باشی و شنیده باشی و به تو گفته باشند که نترس. شروع کن. ادامه بده. در پایان به نور خواهی رسید و از این تاریکی نجات پیدا خواهی کرد. هر چقدر هم که درد کشیده باشی و ترسیده‌ و دل بسته به آن امید کاذب، جایی در میانه‌ی راه پاهایت از رمق خواهند افتاد و نفس کم خواهی‌ آورد؛ بدون دیدن او. بدون دیدن آن نور...