به گذشته که نگاه می‌کنم، چیزی که چندان تغییر کرده باشد نمی‌بینم. در گذشته هم زندگی با کیفیتی کم و بیش مثل حالا جریان داشت. از زمانی که یادم‌ می‌آید و تلاش برای دقیق‌تر به یاد آوردن آن روز خرداد ماه، که بر روی نرد‍‌بام نشسته بودم و گریه می‌کردم، چیز زیادی پیرامون من حداقل عوض نشده است. برای چه گریه می‌کردم؟ به یاد می‌آورم؛ صریح و شفاف. تمام لحظاتش فریم به فریم مقابل چشمانم قرار دارند. نه انگار دیروز اما انگار یک ماه پیش بوده است برایم. آدم‌های غمگین حافظه‌ی بهتری دارند عزیزم. آن روز هم پدر و مادرها رفته رفته از شادابیِ میانسالی به تنبلی پیری می‌لغزیدند. نزدیکان آدم، نمی‌توانستند کار زیادی برای بهتر شدن زندگی آدم بکنند. تمام لشگرکشی‌ها و صدای چکمه‌ها هر روزه از تلویزیون به سوی گوش ضعیفان پرت می‌شد و آن‌ها را در ترسی بزرگ فرو می‌برد. آن روزها هم سیاستمداران دروغ می‌‎گفتند. عده‌ای حرف‌شان را باور می‌کردند و شروع به "زنده باد و مرده باد"های ابلهانه. هنوز هم تماشای پیکسل‌ها،انسان‌ها را از دیدن تصویر بزرگ‌تر باز می‌دارد. هنوز هم خون‌هایی، حق و ناحق، پخش زمین می‌شود. هنوز هم دروغ‌ها، تن‌فروشی‌های اجباری و اختیاری، ازدواج‌ها و طلاق‌ها و تولدها و مرگ‌ها نقل محافل است. لابد آن روز هم، همراه با زار زدن من، زباله‌گردی سر در سطل زباله برده بود و به دنبال چیزی بود. در جست‌و‌جوی چیزی. برای نان. برای شب. برای خواب.
می‌بینی عزیزم. چیز زیادی عوض نشده است. تو بزرگ‌تر شده‌ای. قد کشیده‌ای. مردانگی‌ات به کمال رسیده است. و با این بزرگ‌تر شدن و به همان اندازه هم، پی برده‌ای که دنیا جای زندگی نیست و هیچ وقت هم نبوده است. مخصوصا هم جایی که من در آن زندگی می‌کنم. تمام این گربه‌ی از خزر تا خلیج فارس. هر چند که "آدمی چاره‌ساز است." در این ده سال دوستانی داشته ای یا گمان داشتن‌شان را داشته ای. حالا به جز چهار نفر، از کدامین آن‌ها خبر داری که در کجا و چرا و چگونه به چه مشغولند؟ روزهایی داشته‌ای. خوش. سرخوش. حک شده که به یاد خواهی آورد. شب‌هایی هم. کوتاه چون ساعتی و گاه آن‌چنان طولانی که انگار آخرین باشد؛ بدون طلوع خورشید. خوشی‌ها. ناخوشی‌ها. چیزهایی جدا نشدنی. فکرهایی که درستی‌شان را پیش من از دست داد‌ه‌اند و گمان‌هایی که نادرستی‌شان را. بچه‌ها هم بوده‌اند. نوزادها. تنها چیزهایی که همیشه می‌توان به آن‌ها امیدوار بود. باید که بود. کنکور داده‌ام. به دانشگاه رفته‌ام. چیزهایی یاد گرفته‌ام. بسیاری به دردنخور و اندکی مفید. بحث‌ها و حرف‌ها و جدل‌ها و دعواها. شور.  انگیزه. خام. ندانسته و نفهمیده. دوست داشتن‌هایی. دوست نداشتن‌هایی. دوست نداشته شدن‌هایی. کوتاه. بلند. خواستن‌ها و نتوانستن‌هایی. بزرگ و کوچک. درست یا غلط. کتاب‌ها. فیلم‌ها. جیب‌های خالی. پیاده‌روی‌ها. جیب‌های پر. سالن‌های سینما. شب‌گردی‌های بی‌حاصل. تعریف‌‌های اغراق‌آمیز. کشف سیگار و اعتیاد. طعم آغوش و جنون هم‌آغوشی. لذت بوسه و پناه شانه. دست‌برداشتن در عین تمنا. آه عزیزم. سربازی. عقده‌ها. اذیت‌ها و آزارها. تلف‌شدگی یا آموختگی؟ تنها من بوده‌‌ام و شیشه‌های اتوبوس. جایی که نمی‌شناختم. شب‌هایی که تنها بودم و تنها شب بود و شب‌هایی که تنهایی را ثانیه به ثانیه می‌چشیدم زیر شلاق سرد زمستان. یک سال و شش ماه و شش روز. کار هم بوده عزیزم. پول. درآمد. حمالی. روز و شب و تعطیل و غیرتعطیل. نه عزیزم. نه. چیز زیادی از ده سال پیش تاکنون عوض نزده شده است. کمی بزرگتر و خسته‌تر و کثیف‌ترم. نزدیکانم پیر و شکسته‌تر شده‌اند. همین عزیزم. من دیگر آن نوجوان ده سال پیش نیستم و چه خوب هم که تا توانسته‌ام تحمل کرده‌ام و دیده‌ام و خوانده‌ام و شنیده‌ام و تا آ‌نجا که در توانم بوده، کم کرده‌ام از بار سنگین عزیزترین‌هایم. بی‌فقدان. حالا هرچقدر هم که دست بگذارم روی چرخ‌دنده‌های تیز زمان، نمی‌توانم از حرکت باز دارمش. از این عجز و ناتوانی و عددهای به ظاهر بی‌اهمیت اما پررنگ تقویم حالم به هم می‌خورد.
تنها سلین می‌تواند تسکینم دهد: وقتی آدم شهامتش را ندارد که برای همیشه به چسناله‌هایش پایان بدهد، باید لااقل هر روز خودش را بهتر از قبل بشناسد.