رویایی اگر داشته‌ام سر بریده‌اند. آرزویی اگر بوده، تبعیدش کرده‌اند به مختصات جایی که پاهایم نمی‌تواند مرا آنجا ببرد. امیدی اگر بوده، شقه شقه‌هایش نوش دهان پاک‌تان. خیالی اگر وجود داشته، دزدیده‌‎اند. زندگی‌ای اگر در جریان بوده، باکره‌ای‌ست از هر جهت تجاوز شده. برای من دیگر از این‌ها نگو. من از این‌ها پرم. من از این‌ها سیرم. من از این‌ها لبریزم. من از این‌ها بیزارم.  بس است هندوانه زیر بغل گذاشتن با صبر و تلاش و امید. بس است جمله سازی با کلمات علاقه و اهمیت و ناامیدی.  بس است من هم در سن شما فلان و بهمان و بیسار. از واقعیت بگو. از تلخی بگو. از غم بگو. از چیزهایی خرج نکن که بوده و بهره‌ها برده‌ای. از آن‌ها بگو که به دست آورده‌ای. این نقاب دلسوزی و محبت و مهرُ بکَن از رویت. دانای کل بازی و پیر دنیادیدگی را ببر خانه برای زنت. من به ملموس زنده‌ام. خوابم نکن و به خوابم نبر با این حرف‌های صد من یک غاز از سر شکم‌سیری به دهان آمده و واقعی در حد تصور من از دنیا و آدم‌ها و زندگی در پونزده سالگی. افتخار و تحصیل و فرهیختگی خوراک امثال تو. " انسان‌ یا دزد است یا کارگر." در این حرف چیزی میان ما تمام می‌شود و چیز جدیدتر و واقعی‌تر شروع. آن علاقه و آشنایی با این حرف می‌میرد و فاصله در واقعی‌ترین شکل خود ما را از هم جدا می‌کند.  من این نگاه سرزنش‌‌بار را می‌شناسم. این نگاه آه که چه‌ حیف شد و  می‌توانست چه کسی بشود و پرسش محیط بر و مستتر در تمام کلمات را که چرا و چگونه؟ به تخمم نیست. به تخمت نباشد...