متنفرم ازت. از این ندونم‌کاری و بلاتکلیفی‌ای که انگار رنگ هر چه بیاید را می‌پذیری و به روی ما می‌پاشی. از همین گاه ظل آفتاب و گاه تندی سرمایی که آدم را در خود جمع می‌کنی و مچاله شده در گوشه گیرش می‌اندازی. از بادهایت، که خاکم می‌کنند و خاکی‌ و لایه‌ی ضخیمی بر هر چه که باشد، بر جای می‌گذارند. از باران و تگرگ و نمی که خبر نمی‌دهد و نمی‌کند و  می‌آید برای پوزخند زدن به تمام ساعت‌ها و فکرها و چه خواهم کردها.   اما چکار می‌تونم بکنم وقتی می‌دونم که از چیزی متنفرم که من را، تکه‌ای از من را و آن دوست نداشته و همواره مایل به کندن و دور انداختن از خودم را، در خود دارد؟ من چکار میتونم باهات بکنم وقتی تو نه تمام من، که قسمتی از من هستی و گیرم ماه. گیرم سی و یک روز. گیرم حد فاصل آفتاب و سرما؟ و یک چیز دیگر؛ من در چیزهایی که از آن‌ها متنفرم هم، سهمی برای دوست داشتن باقی می‌گذارم. از این رو هرچند کم و بی‌رمق، این در تو دوست داشتنی‌ست که قاصد پایان تابستان و تیزی آفتاب و عرق رقصان در تیره‌ی پشتم هستی...