"همین را در تو دوست دارم. این بی‌باکی و جرأت روبه‌رو شدن با هر چیزی را. یادت میاد اولین باری که تو را دیدم؟ به او گفتم زیبایی. اما حالا از پس سال‌ها، چیزی که در تو تحسین می‌کنم، باطن توست تا ظاهرت. مثل مظروفی که در ظرف‌های متفاوت قرار می‌گیرد و شکل آن ظرف را می‌پذیرد؛ بی‌ آنکه ماهیت خود را عوض کند. اجازه‌ی این کار را نمی‌دهی و این خوب است. بیشتر از کافی حتی. پذیرفتن اشکال مختلف و در عین حال حفظ خود. مطیع و رام و سرسپرده‌ی تمام جریان. تمام موج‌های سهمگین که برای از ریشه کندن تو، به سویت هجوم می‌آورند. اما توأمان با گستاخی و سرکشی و بی‌شرمی‌ای که ابایی ندارد از زیر میز زدن. چیز دیگری را هم طی این سال‌ها متوجه شده‌ام. کمتر چیزی وجود دارد که بتواند آرامشت را، این آرامش سخت به دست آمده‌ی تمام شده به قیمت گزاف چندین سال را، از تو بگیرد. آخ که چقدر خوشحالم این روزهایت را هم می‌بینم. بزرگ شدن و درافتادنت با زندگی را. و  لذت حاصل از دیدن این‌که خودت برای خودت کافی هستی. روزی که درباره روزهای گذشته و ماجراهای تمام شده، حرف می‌زدیم. تو در میان حرف‌هایت از حوادث، تلخ و شیرین و لایق و نالایق گفتن، می‌خندیدی و می‌گفتی حالا خیلی از آن‌ها در نظرم احمقانه و کودکانه است. خنده‌دار حتی و مگر از این رو خودت به آن‌ها نمی‌خندیدی؟ دیگر می‌دانی که جهان چیز زیادی برای تقدیم کردن به ما ندارد. دنیایی اگر هست و هدیه‌ای باارزش که سزاوار به دست آوردن باشد، در خود آدم است. دنیا در توست. همه چیز در درون توست. در درون ماست. اگر چیزی برای تلاش کردن و نامیدی و افتان و خیزان به سمتش دویدن و دست بالا بردن و زحمت چیدن به خود، وجود داشته باشد. لذت می‌برم از این دور‌ی خودخواسته‌ات با آدم‌ها. نوعی تلاش برای آلوده نشدن به رذالتی که کم و زیاد در هر کسی خودش را نشان می‌دهد. و می‌خواهم همیشه همین‌گونه باشی."