یاد آن سوی در بود و من دست برده به چندین سال و کلید، از یاد رفته. خودِ خود بودند. بی استعاره و بدون کنایه. شاخ و برگ در آستانه‌ی خشکیدن. جوی آب کم‌ رمقی که نمی‌توانست گذران چیزی را یادآوری کند. پیرزنی کمر خمیده که صفا و صمیمیتش را از دست داده بود. صدای اردک‌ها. پاشیدن اضطرابی در تن و حرف‌هایی که پژواک‌شان در سرسرای حنجره خاموش می‌شد. من چرا اینجا آمده بودم؟ با پای خودم، در عبور از چندین سال و کفش‌های جفت‌شده و نگاه و تن بازگشته و پرهیزی به اندازه‌ی همان چند سال، دوباره در مخمصه‌ی چه بودن گم‌کردهام، شنیدن صدای خنده‌های در هم و صحبت‌های طولانی تا دم غروب و نداشتن تعلقی و قسم خوردنی برای دوباره نیامدن و دور ماندن و هم‌چنان ندانستن گم‌کرده‌ام...