اصلا دیگر به رفتن به آنجا تحریک هم نی‌شوم. صرفِ گاه به گاهی رفتن از سر عادت و خبر گرفتن از چه می‌کند. هر گوشه و کنارشُ خاک گرفته ذاتا. نمی‌رسه به تمیز کردن و تکاندن گرد و غبار. طبیعیه. حداقل راضی کردن خودم به این که طبیعتش اینه. اما نمی‌تونم جلوی توو ذوف گرفتنش رو بزنم. هی هم فلانی فرمود و چیزهای بی‌ربط و یک مشت به درد نخور. جابجا هم نوارهای بهداشتی و نشانه‌های زنانگی. یکی هم نیست بهش بگه خب خودتُ جمع کن. تو که این نبودی. تو که این چیزارو نداشتی. بهتر از امروزش بود. بهتر از امروزت بودی. چیکار می‌تونم بکنم که چیزی به دلخواه و دلپسند ما باقی نمی‌مونه. دلالتی بر فانی بودن‌مون؟ دلیلی بر بیچارگی؟ هیچی. مطلقا هیچی. و حالم به هم می‌خوره از رفتن به اونجا. حقیقتا حال آدم به هم می‌خورد...

+ تا گردن فرو رفته در لجن و خانوم در فکر لب و دهن...