هیچ چیزی ممکن نیست. احساس بدی‌ست که بفهمی هیچ چیز ممکن نیست. تمام تلاش‌ها محکوم به شکست و تسلیم‌اند و این باعث از دست رفتن اهمیت هر چیزی می‌شود و با این همه باید هر روز صبح در همان ساعت همیشگی بیدار شوی و عجله کنی تا عقب نمانی. همان نقش‌های اجتماعی به زور چسبانده شده را بازی کنی. هرچه‌قدر هم بخواهی صم بکم بمانی، باز هم برای جوابی و سلامی باید زبان باز کنی و حرف بزنی تا فکر نکنند مشکلی چیزی داری. باید خودت را بیکار نگذاری تا موریانه‌ها بر ذهنت حاکم نشوند و شروع نکنند به جویدن و از میان بردن بسم‌الله‌ها. قدم‌ها را باید تند کنی تا نبینندت و نبینی‌شان و گوش پر می‌شود از صداهای بلندی که این چرا می‌دود؟ مکث نباید بکنی. نباید فریب این دانه و دام را خورد. ماندن و در تلاش جوابی بودن، به تله افتادن است؛ باید تندتر قدم برداری تا زودتر برسی به غار تنهایی خودت و در تاریکی شب آیه‌های ناامیدی را برای خودت قرائت کنی و  آگاه باشی به طولانی‌ بودن شب‌ها و زیبایی آرام خلوت خاص خود و تنها در تنهایی شب اثری از شکست در نگاه من نیست. آره عزیزم، من خودم را تنها می‌بینم؛ حتی با تمام چیزهایی که به من داده‌ای...