درهای زیادی هستند که طی این چند سال به روی خودم بسته‌ام. کنکجاوی‌ای هم نداشته‌ام درباره اینکه در آن سوی درها، درون آن اتاق‌ها چه می‌گذرد و چه می‌شود. احتمالا به این دلیل هم چیز زیادی در این سال‌ها در من عوض نشده باشد؛ چیز قابل اعتنایی که بشود گفت ببین این آدم اینجوری نبوده و جور دیگری شده. نمی‌دانم. شاید هم بوده. اما این یکی از ثابت‌ترین چیزها درباره‌ی من باشد که همیشه در من است و احتمالا با خودم به گور خواهم برد: همان نقشِ گونِ شعرِ شفیعی کدکنی. هر جا پرت شده‌ام، شروع کرده‌ام به ریشه دواندن و جرئی از ‌آنجا بودن و عدم میلی به کندن و دور شدن و حتی تا آخر عمر راضی به این تحمیل‌های ناخواسته. اعتماد به نفس؟ خودشیفتگی؟ تفاخر؟ احمقانه‌ست. من همیشه به چشم احمق به کسانی نگاه می‌کنم که می‌خواهد کاری را که انجام می‌دهند، بزرگ جلوه بدهند. ین را ناشی از کوچک بودن آن‌ها می‌دانم. چه شاملویی که زندانی شدن در پانزده- شانزده سالگی را فخر می‌گفته و چه رویایی‌ای که در بیانیه‌ی شعر حجمش مدام ادعای فلان و بهمان می‌کند. برای من همین‌جا مرکز جهان است. همین جایی که ایستاده‌ام و می‌توانم یک دایره دور پاهایم بکشم. کوچک است. مگر توان دست دراز کردن در جایی که ایستاده‌ای چه‌قدر می‌تواند باشد؟ از یک متر هم کم‌تر. بیرون این دایره بی‌اهمیت است. تمام اهمیت این دایره به من است و از من و در من و با من. نه چیز دیگری. هیچ چیز دیگری. و هر چیز دیگری نسبتش با من را با این دایره مشخص می‌کند، مشخص می‌کنم. و خب طبیعی‌ست که در چنین وضعیتی آدم نمی‌تواند جلو برود یا عقب. او اختیار حرکت ندارد. او با حرکت آشنا نیست. او فقط می‌تواند از این دایره‌ی کوچک، به اطراف خود بنگرد و شروع کند به وراجی و در خاک بیش‌تر برود و با خاک مأنوس‌تر باشد تا با چیز دیگری. حرف‌های زیادی هست که باید به تو بگویم؛ با بی‌توجهیِ تمام و کمال به تمام حرف‌هایی که تاکنون هم نشنیده‌ای. اما خوبم در این دایره. در همین دنیای کوچک. حسرتی در با نخ و سوزن افتادن به جان گذشته و وصله زدنش به آینده نیست در من. اینجوری دلم هم نمی‌سوزد از لرزش دست‌هایم در دوباره رخ داداندن گذشته. هر چی هم باشه، تقدیر چیزی رو از آدم نمی‌پرسه و رک و راست حرفش رو به آدم تحمیل می‌کنه. پس، من همون گونِ شعرِ شفیعی کدکنی. نه پای رفتن و نه هوس سفر. همین‌جا به صحبت با غبار بیابان. شکوفه و باران ارزانیِ تو عزیزم، حتی نسیم هم...