که حرف زدنش نه از روی نداشتن حرف، از گفتن نداشتنش است. تمام طفره‌ رفتنش در همین جاست. جای شلاق و زخم فحش و اسارت میله‌ها گرم است در تن و جانش که زبانش بند می‌آید، یا خود بند می‌آورد. با خشم و حزن هم‌زمان دویده به صورتش مکث می‌کند و لال می‌شود و صم بکمی که نچشیده و نکشیده. هر چند هم چشیده و کشیده و نگذشته. هنوز در او و با اوست. تمام آن روزهایش را انگار کن که درون صندوقچه‌ای گذاشته و خیال چرخاندن کلید هم در فکر و ذکرش نباشد. از دستش خلاص نشده. تمام نشده به نوعی. به نحوی هنوز او را به خود مشغول می‌کند و نتوانسته آن حس تحقیر شدید را شکست بدهد که ترجیح می‌دهد دم نزند. چیزهای دیگر و بدتری هم باید باشد لابد. آن ندانسته‌ها و چه برسرآمده‌ها و از سر گذرانیده‌ها که سر و سری با روضه‌ی مکشوف داشته باشد. او نیمه تمام به بیرون آمده و دوان دوان تلاش کرده به زندگی برگردد و از همان‌جایی که باقی مانده، از سر بگیرد و ادامه بدهد. اما کوهی لرزیده و سنگی لغزیده. فهمیده و خم به ابرو نیاورده و افتاده به خودخوری؛ شکست‌خورده‌ی شریف...