لایه‌ی سفید. هاله‌ی مرگ- سایه، اندوه. آدم از بعضی روزهای زمستان سالم بیرون نمی‌آید. حزن پیچنده. زوال هر چه هست و نیست. آدم به هیچ چیز عادت نمی‌کند. هیچ چیز را هم از یاد نمی‌برد. تنها یک بار. تنها یک بار کافی است تا برای همیشه بماند، تازگی‌اش را از دست بدهد و در وقت لازم، در تو جولان بدهد. آدمی باید زجر بکشد. آدمی فقط زجر می‌کشد. آدمی همیشه زجر می‌کشد. تمام تقلاها برای لحظه‌ای آسودن. بی‌ارزش. بی‌اهمیت. دست‌نیافتنی. سراب. ایستادن خون از حرکت. مردگی. کبودی انگشتان. ناچیزی. بدچیزی. بی‌چیزی. زاده‌ی رنج و بنده‌ی ضعف. آن شب، آن‌ها که لختِ گوشت، بی‌حایل و حجاب، سردی را لمس کرده است. حقیقی‌ترین شکل تجسم‌یافته‌ی آدمی. خون‌مردگی. در حال عادت نکردن. در حال از یاد نبردن. در حال زجر کشیدن. در حال زجر دادن. در حال زجر دیدن...