میگفت معمولا آدمها به بعضی چیزها اهمیت بیشتری میدهند و برای رسیدن به آنها تلاش میکنند. بعضیها به پول. بعضیها به خانواده. بعضیها به آزادی. اما فکر نمیکنم لازم باشد طولانیترش کنم. چون اینها، باز هم معمولا، محدود و مشخص هستند و کمتر کسی به یک چیز فراتر یا متفاوتتر فکر و تلاش میکند. حالا تو به چی اهمیت میدهی؟ گفتم ببین من ذاتا با این سوالها مشکل دارم. یعنی چه اصلا؟ گفت نمیشود که. حتما به بعضی چیزها اهمیت میدهی. شاید خودت هنوز نفهمیدهای و شاید هم فهمیدهای و نمیخواهی دربارهاش حرف بزنی. گفتم همهاش شاید و باید. چه کسی این شایستگی و بایستگیها را تعیین میکند؟ چه کسی تو را وادار میکند تا بروی و بیایی و از اینها حرف بزنی؟ خسته نمیشوی؟ گفت نه. چون من نزدیکتر از آنم که فکر میکنی. هنوز راه رفتن را یاد نگرفتهای و من نمیخواهم راه رفتن را، که قدم برداشتن را یادت بدهم. گفتم خیلی ممنون که جدی گرفتی و جواب دادی. ولی این حرفها از تو بعیده. از آدمهای دیگری که در اطرافم هستند، انتظار داشتم اما از تو نه. گفت خب، من هم یکی مثل بقیه. با همان دردها و نیازها و آرزوها و نیازها. چرا نباید چنین انتظاری از من داشته باشی؟ چرا باید و نبایدی نداشته باشم؟ میدانم که پیش خودت، در خولت یک طور دیگر تصور کرده بودی. یک جور دیگر دیده بودی و حالا یک شکست در نگاهت نسبت به من رخ میدهد. مثل شکست نور در آب. ناراحت نشو حالا. زندگی همینه دیگه. کوهها که موقع نزدیک شدن بهشون، تبدیل میشوند به یک پشگل و کاههایی که فقط هنگام دور شدن از آنها، عظمتشان را درک میکنی. گفتم برف میبارد. گفت آره. برویم بیرون. برویم میان برف. برویم یخ بزنیم. آدم برفی درست کنیم و رویش چیزی ننویسیم...