آن روزها، روزهای سرزندگی، سرخوشی، سرمستی، سرسبکی، چه دوراند از سر و تنم. در آن روزها تنها کتابی که خوانده بودم، پیامبر خلیل جبران بود؛ کوری ساراماگو، کور میکرد چشمهایم را. دنیا کوچک، بسیار کوچک و زیبا و شگفتانگیز بود. چه شوقی برای گشتن و جستن و دانستن که داشتم. تمام خبرها در من بود. تمام خبرها در سینهی من بود و شوری بیپایان برای به گوش همگان رساندن. و به اینها، به این روزهایم نگاه میکنم، روزهای بیخبری، دربهدری. و تابستانها گرم و طولانی و بیپایان بودند. روز بیپایان در مقابل غروب آفتاب مقاومت میکرد. پدالها را تا ناشناختهها میزدیم. توپها را چند لایه میکردیم تا کمی بیشتر زیر پاهایمان دوام بیاورند. زمستانها را دوست نداشتم آن روزها. چه بودند و چه داشتند مگر جز سرما و تاریکی و برف؟ دوستان بهانههای خوبی بودند. برای دیدارها، پیادهرویها و گفتگوهای طولانی. در آن روزها، نمیدانستم که میان شیشههای اتوبوس و هواپیما فرقی نیست؛ در هنگام تکیه بر آنها و جویده شدن قلبت زیر دندانهای انتظار. راهها این چنین آمیخته به غربت و حسرت و این چنین حیران دورها و تاریکیها نبودم؛ در دلتنگی مدام برای رفتن و دور شدنی همیشگی. نمیخواندند راهها مرا به خود، به جرأت قدم گذاشتن و برداشتن بر رویشان و رفتن و رفتن. فیلمها یا هندی یا چینی. نه حالا که از یک طرفم ُفسکیها و از طرف دیگرم یانکیها متمدن بیرون میریزند. دردها در حد دردناکی خود، رام و آرام. زخمها بلد بودند روند تبدیل به اسکار را پس از چند ساعت یا چند روز و در جادوی زمان حل میشدند و در گوشمان میگفتند بزرگ که شدیم از یادمان خواهند رفت؛ بزرگ شدم و همه را به یاد آوردم پس چرا؟ و بیخبر، بیخبر از تاوانهایی که در آیندهی آن و گذشتهی اکنون خواهم داد. لبخند میزدم، لبخند چه کلمهی نچسبی برای بازی لبهای آن روزم؛ میخندیدم. دنیا کوچک بود. دنیا برایم کوچک بود و فکر میکنم، عمیقا فکر میکنم که در این سالها چهها به دست آوردهام؟ و چهها از دست دادهام؟ یا از دستم خارج کردهاند، ربودهاند، برداشتهاند؟ چرا این ترازو، تعادلی ندارد پس؟ و اگر با علم اکنون، به دوران برگردم، بار همان راهها؟ همان مسافتها؟ همان شیشهها، غربتها، حسرتها و اشتباهات؟ تکرار هزاربارهی زندگی اول؟ ورود از همان دری که اولین گناه از آن آغاز شد؟ و حالا هم مگر چه میکنم مگر جز تکرار غلیظ و افراطی و سنگین همان خطاها، غفلتها؟ و در کمی پس از آن روزهای اولیه، چیزهای غریبه هم بودند. عطر تن مثلا. یا گیر کردن دل. یا تمنای تن حتی. کسی چه میداند، شاید میل به تسلط و تاراج و غارت. تاراج دکمهها، بوسهها، کلمهها، معناها. و از پی آنها بود، آن کاروان سنگین تازه نفس؛ استیصالها، افیونها، سرگیجهها، سوزش گلوها، هذیانها. موهای مادرم به سیاهی سبیل پدرم بود. حالا نیست. هیچ کدام دیگر نیست. مادر آن روزها گلهای نداشت از تنش. و مثل این روزهایش آرزو نمیکرد که کاش بخوابم و بیدار شوم و خودم را در هیبت یک دختر هجده ساله پیدا کنم. لاغر، جوان، پرانرژی. نه حالا که... به امید دنیای بزرگ، دنیای کوچک را آتش زدم و حالا ببین که میسوزم از بزرگی دنیا و میخواهم کوچکتر و کوچکتر شود؛ در حد رحم مادر حتی. و یا اگر کوچک میماند، با خیلی چیزها بیگانه و غریبه نمیزیستم؟ اگر کوجک میماند، میتوانستم به فهم بسیاری از آدمها و دلیل رفتارهایشان نائل بشوم؟ در ان صورت نه طعم فراق و نه طعم تن. نه تندی آتش و نه خنکی باد. بگو اگر کوچک میماندی، میتوانستی از بالا و بلندا به انسانها نگاه کنی؟ و در دنیا، این دار مکافات و دیار تاوان، چه کوچک و چه بزرگ ،همواره باید چیزی بدهم تا چیزی به دست بیاورم. حالا از آن همه "سر"، تنها سرسبکیست که میتواند سر پا نگهم دارد...