و به خودم نگاه می‌کنم، بی خستگی همیشه به همین مشغولم، می‌بینم به دلیل زندگی می‌کنم که طعم زمستان‌ها را از دل و جان بچشم و از زمستان‌ها، روزهای برفی و از روزهای برفی، ساعت‌های تنهایی روی برف راه رفتن. تمام زمستان‌های شش سال آخرم یک تصویر ثابت تکرار شونده؛ در برف، روی برف، با هدفون در گوش و سیگار بر لب، راه رفتن. همیشه تر و تازه و پر طراوت. تبریز. بازرگان. ماکو. بانه. بازرگان. برف و من که حمل تمام دل‌مشغولی‌هایم رویش راه می‌روم و خسته نمی‌شوم، نه از روی برف قدم برداشتن و نه از نگاه کردن به خودم...