تاس می‌اندازند روی تابوتم شیطان و فرشته. اما منِ زنده، من حاضر در تابوت، می‌توانم خنده‌ها، حرف زدن‌ها، سربه‌سر هم گذاشتن‌هایشان را ببینم. چه بی‌خود انتظار اشتباهی را در خود زاییده و بال و پر داده و لباسی از قطعیت بر تن این طفل رنجور پوشانده بودم. انتظار داشتم که با همدیگر بجنگند، همدیگر را بگیرند و با تمام وجود مشت و فحش حواله‌ی یکدیگر بکنند.آن قدر که یکی بر دیگری پیروز بشود و بر گردنش بنشیند و از خنده‌ی پیروزی‌اش تمام تنم بلرزد. من اما شاهد که آنها در دوستی دیرین خود مصر، پس دستی در گناه و دستی به توبه بلند می‌کنم. من حالا، در زیر تابوت و پس از مشاهد‌ه‌ی صمیمیت آن دو می‌توانم راحت و بی‌دغدغه و بدون اضطراب زندگی کنم. زندگی پارسایانه برایم همانند زندگی گناهکارانه. هم جذاب و هم لذتبخش خواهد بود. چرا از امید آن و بیم این هراسان بشوم؟ من که در زنده‌گی خویش، با شفاف‌ترین چشمِ داشته‌ام می‌توانم عدد تاس‌های پرتاب شده به آسمان و افتاده بر زمین آنان را ببینم و بخوانم، آن عددهای یکسان را...