می‌خواند مرا صدا از آن سوی هیچی و پوچی. نیستی در اغواگری خود به شباهتی از هستی غره است. صاحب آن صدا آیا نمی‌داند نایی نمانده برای قدم برداشتن؟ او آیا بی‌خبر است از راز آیینه، که من، من نیستم در آینه. که من، من را در آینه نمی‌بیند. من در آینه، منِ در چشم دیگران را می‌بیند فقط و سیلاب برف‌هاست که می‌آید و می‌خواند که بیا تا سکوت. بیا تا سفیدی ورق، زندگی، عمر. بیا تا سرخوشی فراموشی. بیا تا سبکی هرگز نگفتن، نزیستن. بیا تا قفل تراش لب‌ها. من از بلندا، مرا از بلندا می‌اندازند در سرازیر روزهایی که شایستگی‌یشان را ندارم. ناشتای سیگارها، شتاب ساعت‌ها، سیل کلمات، گرداب احساس‌ها، فرار می‌کنم و از مقابل مرا در بر می‌گیرد. سر جایم می‌ایستم و بر سرم می‌کوبد پتک‌های تلخ حقبقت را. از شقیقه، از گوش، از چشم وارد می‌شود به درونم. پخش می‌‎شود در سبزابی رگ‌های گرمم. امتداد می‌یابد در خشک‌پوست زخم‌های سردم. نمی‌توانم خودم را تشخیص بدهم از اضطراب سرگیجه‌آور مهوع او. می‌سپارم خودم را به دستانم و می‌بینم: سپرده‌ام که می‌توانم زودتر از عقربه‌ها بدوم، زودتر از باران‌ها فاصله‌های زمین تا آسمان و آسمان تا زمین را طی کنم. زودتر از موعد مقرر به ته هر چیزی برسم، انگشتی بچرخانم و به دهان ببرم و بگویم یکی دیگر. سپرده‌ام خود را که کسی نزدیک حتی نمی‌تواند بشود به این سرعت و سپردگی و سرسپردگی و سرشکستگی و سرخوشی. سپرده‌ام که کسی نمی‌تواند متوجه روشنای ماه بشود. یا اگر آن صدا را نشنیده و خود را نسپرده بودم؛ می‌ماندم زنده؟...