شاید بهترین راه برای حفظ زیبایی و مخصوصا زیبایی ظاهری و جسمانی و حفظ عمیق آن در بطون که توسط دیگران تحسین شود، از بین بردن آن زیبایی است. به تمامی از بین بردن و از ان فراتر، زشت کردن، زشت نمایاندن آن زیبایی؛ که آدم‌ها در حسرت حالت قبلی آن زیبایی تا آخر عمر آن را ستایش کنند. برای هم همین یک روز به این فکر کرده‌ام؛ چند لیتر اسید برای از بین بردن زیبایی و در عین حال حفظ آن در گذر زمان لازم است. آره. همین بود. چیزی که به آن فکر کرده بودم. زیبایی. اسید. نابودی ظاهری آن زیبایی. چند لیتر اسید تا از زیبایی به زشتی بغلطی. اما نقطه‌ی مضحک ماجرا این است: کسی این فکر را بیان می‌کند که روزی به خاطر عشق گمان انجام دادن کارهای زیادی را در سر خود داشت. می‌پنداشت و می‌پروانید. بزرگ می‌شدند. چشم‌گیر می‌شدند. با انگشت اشاره می‌کردند. اما در آن روزها نه توانستم کوهی را به خاطر او بکنم و بتراشم، نه از جان عزیزم، که حالا خیلی بیشتر هم دوستش دارم، بگذرم و خودم را بکشم. نه همه چیز را پشت سر بگذارم و به یک جای دور بروم. اگر امروز توان پاشیدن اسید به آن صورت زیبای خوش‌تراش درخشان فلان بهمان را ندارم، آن روز هم آن کارها را نتوانستم. اگر آن خواسته‌ها، قصدها و نیت‌ها در هاله‌ای از علت معقول و آسیب نزدن قرار داشت، این یکی هم به قدر کافی خبیثانه و وحشیانه است. تجلی عدل. این به آن در. پس یادت باشد، اگر یک روز توانستم کوهی را به خاطر تو جابه‌جا کنم، حق آن را هم به دست خواهم آورد تا به صورتت اسید بپاشم و بگذارم دیگران، با یادآوری مکرر آن زیبایی افسونگرت، با ترحمی پیرزنانه و زشت، به ستایشت مشغول باشند...