آدم‌ها را از خودم دور می‌کنم. انگار با نزدیک شدن به من، به همان باتلاقی که من دچارش هستم دچار خواهند شد. برای باقی‌مانده‌ها حرفی ندارم. می‌‌دانم که انقدر تلخی دیده‌اند که ماندنشان چیزی برای عرضه، دلیلی برای هم‌چنان بودن دارد. اگر ناراحت و دلگیر می‌شوند، اگر دیگر با من حرفی نمی‌زنند، اگر بی‌خبر از هم غم‌هایمان را می‌خوریم و رنج‌هایمان را می‌کشیم، ناراحت نمی‌شوم. چنین حقی از من سلب شده است. چنین حقی را از خودم سلب کرده‌ام. و بلد شده‌ام این را دلیلی برای خوشحال‌ام دانستن. من با حرف‌هایم ناامیدی‌شان را زیاد می‌کنم و با زندگی‌ام هجای افسوس را به آنان می‌آموزم. دور باشند از من. بی‌خبر باشند از من. بی‌خبر باشیم از هم. آتشی که من را می‌سوزاند دامن‌گیر آنان نیز نشود. زهرمار نکنم لذت خوشی‌های کوچکی را که به بهای گزاف به دست اورده‌اند. سلامت آنان در دور بودن از من است. در بی‌خبری از من. من از علاقه‌ام به آنان چنین حقی، چنین حق انتخابی می‌دهم. وای بر آن‌هایی که از این فرصت استفاده نمی‌کنند و می‌خواهند نزدیک‌تر باشند یا بمانند...