در جهانی که عریان به آن پا گذاشته‌ام، نه خانه‌ای، نه سرزمینی و نه خاکی. از همین که هر قدم‌گاهم، قبرم می‌شود و گورم. عریان آمده و عریان خواهم رفت. مسافرسان عبوری چنین عریان، تمامِ خیالِ همیشه بودن و از خامی این خیال، اجازه‌ی هر خیانتی را روا پنداشتن و نمک‌نشناس بودن را قبولاندن در تن و روح فانی من نمی‌گنجد. پس باید بروم و با دست برداشتن از شعرها، به شعارها بچسبم. شعارها را فریاد بزنم و زنگ‌زدگی سال‌ها را از صدایم پاک کنم و با در دست گرفتن شعارها به سوی آرمان‌های بلند قدم بردارم. شعارها دادن و روی شعارها ایستادن و بر شعارها لرزیدن و ذره‌ای از آن‌ها عقب ننشستن را به عنوان ایده‌آل زندگی باید انتخاب کرد. قبل از هر قدمی، همه چیز را در نظر داشتن و ترسی به خود راه ندادن از چیزی، از هیچ چیزی. تلخی نگاه‌ها، صدای سرزنش‌ها، تندی قضاوت‌ها، سختی عقاید، سستی اعمال، شومی نیات، نلرزاند قدم‌هایم را. عریان و تنها و دست‌خالی. دوستی هم نباید بردارم. که از خوبی اون دلخوش و از بدی او دلنگران شوم. من محکوم به در تنهایی پیمودن راه‌هایم. من تک‌درختی بی‌بار و ثمر در برهوتی بی‌آب و ابر. پس اگر تنها، اگر عریان، کمی دیگر دوام بیاور ای تن. کمی دیگر به دندان بکش تلخ‌گوشت شب‌ها را ای روح. استخوان‌هایم در تب آتش آن تنهایی، آن عریانی...