"از شوخی دختران روستایی اطلاع داری؟ در سرمای سی درجه زیر صفر به یک جوان بی‌تجربه پیشنهاد می‌کنند که تبری را بلیسد. زبان یخ‌‌زده‌ی جوان بی‌درنگ به فلز می‌چسبد و پوستش کنده می‌شود.
.
من نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم بلکه تنها به حقایق توجه می‌کنم. مدت مدیدی‌ست که عزم جزم کرده‌ام هیچ چیز نفهمم. هرگاه من بخواهم چیزی را بفهمم بی‌درنگ حقیقت را قلب می‌کنم و حال آن‌که تصمیم دارم همواره حقیقت را بچسبم.
.
هرگاه من به زندگی علاقه نداشتم، هرگاه دیگر به معشوقه‌ام مانند پیش مطمئن نبودم، هرگاه به نظم و ترتیب حوادث شک داشتم، هرگاه می‌دیدم که همه‌ی این اوضاع، اوضاعی درهم و برهم، اهریمنی و پرهرج و مرج است و من خواهی نخواهی باید در اعماق اقیانوس دهشت و نومیدی نابود گردم باز هم بد نبود ولی از بخت بد من هم‌چنان به زندگی علاقه دارم و اکنون که جام عشق را به دست گرفته‌ام و به آن لب زده‌ام، تا هنگامی که به کلی خالی نشود آن را کنار نخواهم گذاشت. گذشته از این قدر مسلم آن است که در سن سی سالگی خواهی نخواهی این جام را به دور خواهم انداخت حتی اگر همه‌ی آن را ننوشیده باشم و سپس به نقطه‌ای نامعلوم، نقطه‌ای که خودم هنوز نمی‌دانم خواهم گریخت. اما خوب می‌دانم که تا سی سالگی جوانی من بر همه چیز، بر همه‌ی نومیدی‌ها، بر همه‌ی پلیدی‌ها غلبه خواهد کرد"...