و تن تو به دو نیمه تقسیم می‌شد؛ یک نیمه‌ات برای حرف زدن، به یاد آوردن، خندیدن و نیمه‌ای دیگر برای ساکت شدن، فراموش کردن، گریستن. یعنی از نیمه‌ات گل‌های سرخ زندگی و از دیگری گل‌های سیاه مرگ روییده بودند. دستانم به هیچ کدام نمی‌رفت. من محروم از دراز کردن دست و چیدن. من هر دو را می‌خواستم، با هم. چیزی جز این دلیل شیفتگی‌ام به آن مرکز اتصال این دو نیمه بود. با میل به او، می‌توانستم تمام این‌ها را با هم داشته باشم. و از این‌ها، هم خداوندگاری بشوم و هم شیطانکاری...