"رخت و پوشاکم هر چه باشد، باز بدبختی‌های هستی آدم را حس خواهم کرد. من پیرتر از آنم که هنوز در پی بازی باشم و جوان‌تر از آن که آرزوهایی در من نباشد. چه خوشی‌ای دنیا می‌تواند به من ارزانی دارد؟ همه چیز از تو دریغ داشته خواهد شد، تو همه چیز کم خواهی داشت. این است ترجیع‌بندی که تا ابد در گوش هر یک از ما طنین می‌اندازد و در سراسر عمر، هر ساعتی آن را با صدای شکسته برای ما تکرار می‌کند. من با وحشت است که صبح بیدار می‌شوم و از دیدن روزی که در سیر خود هیچ یک از خواست‌های مرا، حتی یکیش را برآورده نخواهد ساخت، جا دارد که به تلخی اشک بریزم! آنچنان روزی که حتی تصور احساس هر لذتی را با شکنجه‌های درونی در من فرو می‌نشاند و با هزار زحمت که فراهم می‌آورد الهامات قلب شرگشته‌ام را فلج می‌سازد. سپس همین که شب فرا رسید، می‌باید با حرکتی تشنج‌آمیز روی این تخت دراز بکشم، بی‌آنکه هیچ آرامشی تسکینم دهد و در عوض، خواب‌های آشفته به چشمم بیندازد. خدایی که من در سینه دارم می‌تواند تا رگ و ریشه‌های وجودم را به شور و هیجان درآورد. ولی او که بر همه‌ی قوای من حکومت دارد، در پیرامون من نمی‌تواند چیزی را جابجا کند. و به همین سبب، زندگی بار سنگینی بر دوش من است. برای همین است که آرزوی مرگ دارم و از زندگی بیزارم"...