می‌گفت وقتی فقط می‌دانی درونت است و نه هنوز شروع به لگد زدن کرده و نه به دنیا آمده و نه دیده‌ای‌اش، از بین بردنش هم راحت است. کار خود را با این عبارت توصیف می‌کرد، از بین بردن. نمی‌گفت سقط. دردی هم نداشت، فقط چند روز. بعد از چند روز آن درد لعنتی هم از بین رفت. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. انگار با هیچ مردی نخوابیده باشی. انگار لقاحی رخ نداده باشد. انگار آزمایش و سونوگرافی و دکتر نرفته باشی. انگار اصلا به دنیا نیامده باشد و اصلا از بین نبرده باشم. به صورت یک عقده‌‌ی به دنیا آمده در دورنم، برای ساعاتی، روزهایی نوری درخشیده باشد و بعد، به یک باره از بین رفته باشد و از این بابت، بابت از بین رفتن و بردنش، چیزی را حس نکنی انگار...