تو پایان‌های فلینی را دوست داشتی؛ آن دریاها، موج‌های متلاطم، شن‌های گرم و انسان‌های بی‌پناه مانده و بی‌چاره افتاده. آنتونی با موهایی آشفته و مارچلو با چشم‌هایی کبود. موجوداتی که از دریا می‌آمدند و کسی نامشان را نمی‌‎‌دانست. تو شاعران شعرهایی را دوست داشتی که پاهایت را لمس می‌کردند و به پاهایت جان می‌دادند، جان می‌دمیدند. آن شعرها که تو را راهی می‌کردند. تو اسب‌ها را دوست داشتی. اسب‌ها که یک روزی می‌خواستی سوار یکی از آن‌ها بشوی و به سوی آن دریاها بروی؛ آن دریاهای متلاطم که سرگشتی‌ات را در خود غرق کنند و به سطحت نیاورند...