چند وقت پیش یک نفر در توییتر نوشته بود جمعی از بهترین وبلاگ‌های فارسی را جمع کرده است. کنجکاوی‌ام تحریک شد و نگاهی به آن وبلاگ‌ها انداختم. نزدیک به هشتاد وبلاگ بود. اکثر قریب به اتفاق هم به دردنخور. پر از عکس، بیوهای طوماری، ناتوان در انتقال حرف از طریق کلمه، دکمه‌های لایک و آنلایک و نظراتی که از تعارف و به همدیگر نان قرض دادن برای همدیگر نوشته بودند. پیش‌بینی‌های غلطی که حالا عیار آن‌ها معلوم شده بود و سال‌ها، غلط بودنشان را به رخ می‌کشید. معرفی کتاب و فیلم و موسیقی که آدم شک می‌کرد اصلا خوانده و دیده و شنیده‌ان یا نه. این مواجهه، چیزی را به یادم آورد که چند وقت قبل هنگام دیدن حساب توییتر معلم شیمی دبیرستانم احساس کرده بود. حساب کاربری آن معلم دوست داشتنی پر شده بود از اطلاعات بورسی و بد و بیراه به دولت و الخ. اشتراک این دو مواجهه در از ین رفتن فاصله بود. آن آدم کاربلد دوست داشتنی و زحمتکش در ذهنم جای قابل احترامی داشت اما با دیدن حساب کاربری‌اش تمام این‌ها از بین رفت و رنگ باخت. او هم یکی مثل دیگران. صادق اما ساده‌لوح. درستکار اما فریب‌خورده. آن وبلاگ‌های فارسی هم با همان چه‌چه و به‌به که یک زمانی وبلاگستان فارسی چنین بود و چنان در ذهنم نقش بسته بود. اما چه می‌دیدم؟ معمولی، ساده، بی‌شگفتی، بودن عمق‌نگری. طبیعی‌ست که علت مواجهه‌ی دومی چیز دیگری هم بود. در زمان آغاز و رشد و پرورش وبلاگستان فارسی، اولین‌ها مثل هر چیز و کار دیگری به دیده‌ی قابل تحسین نگریسته می‌شوند. مهم بودن دانشگاه در سال‌های اولیه برای دانشجویانی که از جاهای مختلف به پایتخت می‌آمدند و در مرکز حوادث قرار می‌گرفتند، برای همین نبوده است مگر؟ چیزی که حالا از بین رفته است. یا حوزویان در زمان‌های قبل‌تر، نویسندگان و مترجمین و روزنامه‌نگاران در مقاطع مختلف هم. از نزدیک نگاه کردن و تماس بی‌واسطه تمام عیب‌ها و ایرادها و نقصان‌ها را برای آدمی روشن می‌کند. تمام شکوه و ابهت از بین می‌رود. چیزی برای تحسین هم باقی نمی‌ماند. کمی نوستالژی‌بازی و احساساتی شدن مضر. دوباره نگاه کردم و همین ارتباط بی‌واسطه را در بعضی چیزهای دیگر هم دیدم. مثلا در بحث‌های طولانی با دوست صمیمی‌ام، با برادرانم. زمان‌هایی که حتی احترام را هم از بین می‌برد. با شدتی آتشین و احمقانه حرف می‌زنند، خیلی جاها یا نمی‌دانند یا غرض‌دار می‌دانند. علاوه بر این‌ها، شهری که در آن زندگی می‌کنم. بیست و پنج سال زندگی در یک شهر تمام خرابه‌ها، آشغال‌ها و کثافت‌ها را برای آدم برملا می‌کند. و این قدرت از بین بردن شکوه، بسیار قوی‌تر از قدرت نشان دادن خوبی‌هایی‌ست که وجود دارد. برای همین فهمیدم که چرا مرغ همسایه غاز است و چرا آدم‌های کوچک کم‌خرد به مهاجرت به شکل معجزه نگاه می‌کنند. فاصله فریب می‌دهد و حتی بعد از دانستن فریب خوردن، اعتراف به آن دشوار است. و بعد از تمام این‌ها، مرگ. آیا بعد از تماس نزدیک با مرگ، آیا مرگ هم به این شکل درمی‌آید؟ آیا رسیدن به ملکوتی، که رسیدن به آن در گرو خود را میراندن خوانده شده است، از همین است؟ برای از دست دادن شکوهش؟ برای فهمیدن ناچیز بودن هر چیزی حتی مرگ؟...