سوت‌ها اگر بزنم، شیون‌ها کنم، مرثیه‌ها بخوانم، کلماتی بگویم اگر، چه کسی پاسخم خواهد داد؟ آسمان سرد با ماهی ساکت و ستارگانی تاریک در آغوش. زمین پر از چهار دست و پاهایی که دانای دردند، فاعل عمل و شاعر زندگی‌اند. و همه، همه نامحرم. نزدیک‌ترین آدم‌ها، دورترین‌هایی که نمی‌شناسی‌شان. خواب، لذت یک خواب طولانی آدم را تحریک می‌کند. خوابی که در آن آدم‌ها همدیگر را می‌کشند، خون همدیگر را می‌نوشند، گوشت همدیگر را می‌خورند، از قلب هم برای یکدیگر زیورآلاتی می‌سازند. در این خواب‌ها آینده‌ی محتوم، گذشته‌ی محکومت را به یادت می‌آورد و حال، غفلتی‌ست در نگاهی میان این دو. در این خواب‌ها که وسوسه‌ی مدامشان در شقیقه‌هایم بی‌تابم می‌کنند، خودها، خودهای شناخته و ناشناخته حتی، تبدیل به پله‌هایی بالا می‌شوند برای بالاتر رفتن. بالاتر، بالاتر. خود از من آغاز می‌شود، سپس به تو تبدیل می‌شود، چیزی از میان محو می‌شود و قدمی بالاتر می‎‌روی. سپس این تو جای خودش را به او می‌دهد. یک اوی اسکلت مانند که از دیدنش، از عیوبش، از گستاخی‌هایش، از ترس‌هایش، از دغدغه‌هایش و از هوس‌هایش می‌ترسی. آینه‌ای که یک توانایی جادویی دارد. این آینه گوشت و پوست تنت را محو می‌کنند. فقط استخوان‌ها می‌مانند. استخوان‌های ظریف و قطور. با دندانی تیز و گرگ‌‌سان. آدم‌ تاب می‌آورد. آدم از هیبت استخوانی بی‌گوشت و بدون پوست خود نمی‌هراسد. این هیبت استخوانی کم کم تغییر می‌کند. ما، شما، آن‌ها را به دنبال هم می‌آورد. همه چیز زیر پاهایت است. در بلندترین ممکن قرار داری. و نگاه می‌کنی. به آن پله‌ها، به آن انسان‌های زیر پایت. چه می‌بینی؟ خطاها همیشه بیدارند. حتی در خواب. حتی در توقف مغز آدمی، خطاها بیدارند. انسان ضعیف، انسان هرزه، گمان می‌کند که در بالاترین نقطه قرار دارد. جایی که بالاتر رفتن از آن نقطه ممکن نیست. اما خطای بیدار با سیلی خود به او یادآوری می‌کند: در پایین‌ترین نقطه‌ی ممکن بودنش را...