صراف آدمی بود. این دقیق‌ترین چیزی‌ست که از او به یاد دارم و می‌تواند او را توصیفکند. دفعاتی که در کنار هم نشسته بودیم و او به آدم‌های دور و برمان که برای نخستین بار می‌دید، نگاه می‌کرد و خلق و خوهای آنان، چیزهایی که دوست دارند و چیزهایی که از آن متنفرند، رویاهایشان، آروزهایشان را بیان می‌کرد و من با به تدریج شناختن آن آدم‌ها، درست بودن حرفش را مشاهده می‌کردم، غیر قابل شمارش است. برای او فقط یک نگاه کافی بود. با آن دماغ کشیده، قد کوتاه، پوست سفید و چشمان سیاهش نگاه می‌کرد، خنده‌ای موذیانه و سپس شروع می‌شد. شروع می‌کرد به گفتن. آدم‌ها را با نگاهش لخت می‌کرد، به درونشان دست می‎برد. او توانایی این را داشت که اصل را از جعل تشخیص بدهد. برایش کاری نداشت و خودش هم به این ویژگی آگاه بود. آگاه و غره. ویژگی قابل غبطه‌ای هم بود. تمام آن ظاهر غلط‌انداز، پوست و گوشت انسانی را پشت سر می‌گذاشت و با ضمیر ناآشنا برای خودشان، شروع به صحبت می‌کرد. او بی‌واسطه می‌دید، او در بیرون متوقف نمی‌ماند. سطح برایش جذابیتی نداشت. او شیفته‌ی عمق‌ها و حیران بطن‌ها بود. درون داستان دیگری داشت. تمام آن رویاها، آروزها، کابوس‌ها، امیال، اضطرارها، اهداف، گذشته‌هایی که می‌خواستند از بین ببرند، آینده‌ای که می‌خواستند به آن دست بیابند، اکنونی که در آن دست و پا می‌زدند، سوداهای بی‌سرانجام، گناهان مکرر، توبه‌های مردد، پریدن از گناهان کوچک به گناهان بزرگ. او این‌ها را می‌دید. انسان لخت از ظاهر را. حرف‌ها برایش اهمیتی نداشتند، در جایی که او می‌توانست به نیات پی ببرد، ببیند، بشکافد. او این‌ها را دوست داشت. او خودِ صرافش را که به حرافی رو می‌آورد و می‌گفت و می‌گفت و انگار سرنوشت آن انسان‌ها را او می‌نوشت. آنگونه که می‌خواست و اراده می‌کرد، دوست داشت. صراف عالم و آدم، حراف دم به دم....