دستم را به سرم می‌بردم و چیزهایی نرم، شانه‌هایم را در بر می‌گرفتند، هجوم می‌آوردند و سفیدیها بر سیاه‌ها غلبه می‌کردند و با افتادن آنان، غوغای خالی بی‌قهرمانی سال‌ها و سوداها در رگ‌هایم جریان می‌یافت. حال آنکه بودی در کنارم و می‌توانستی ببینی‌ام در پس غبار روزها. می‌توانستی کنار بزنی پرده را و به سگی اشاره کنی که از باد در خود مچاله شده است و من می‌توانستم گیج بشوم از سگی که در آن سوی پنجره یا این سویش؟ تو می‌توانستی بخندی و در این خنده‌ی ساده بگویی دوست دارم بدانم با چه کسی ازدواج خواهی کرد؟ می‌توانستم غیرعادی بخندم و اخم‌آلود بگویم که از جمله‌ی قسم‌هایی‌ست که برای نکردن و نشدن و نبودن خورده می‌شوند. می‌توانستی باور نکنی. می‌توانستی لجبازانه دمِ یک روز، روزی، روزی از روزها بگیری. می‌توانستم بگویم خواهی فهمید، خواهی دانست، روزی. باد پس می‌رفت و راه باران را باز می‌کرد. می‌توانستی بگویی مردها پس از سی سالگی عاشق مونیکا بلوچی می‌شوند. می‌توانستم بگویم متأسفم عزیزم، آن سندرم ملعون را پشت سر گذاشته‌ام. در جایی حوالی بیست سالگی. و می‌توانستم بپرسم، بپرسم از تو که آیا همه چیز می‌تواند اشتباه باشد؟ یک عمر، تمام زندگی، هر چیزی، همه چیز؟ می‌توانستی جواب بدهی سخت نگیر، چیزی از ما باقی نخواهد ماند حتی استخوان‌هایمان. باید هم برای مور و ملخ و هم برای نکیر و منکر چیزهایی ببریم با خودمان. می‌توانستم با نفرت نگاهت کنم و تو، تو می‌توانستی این نفرت را حقانیت خودت بدانی. باران فرو نشست و شب شد. می‌توانستی بگویی ماه، گفتی مه. می‌توانستی بگویی درخت، گفتی دار. می‌توانستی بگویی عشق، گفتی نفرت. من نمی‌توانستم، من نتوانستم...