بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۵۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

{بی‌عنوان}

{بالاخره آره دیگه که از به را تا دیوانگی و عالم خودش، شاعرکشون سربرون، سینه گذارون، درختها هی جیغ، باغ هم کور، تبر روی سینه دف در کار فرو، ما هم که بی حس به تماشا، هی تیتر، هی مرد، هی مرگ، هی غارت و سقط وهم، هی ناظر نگران، هی راضی نگران، اما ناراضی نگران تر، میم مالکیت را حالا هی کجا بگذارم، تنها چیز از آن من، تختم، هی غیژ صدا، منم سقوط، جیغ درخت، تبر فرو، دف نگران‌تر.
من خوبم فقط سر ندارم...}

۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

حیاتا مماتا...

چه‌قدر به این‌که مارگریت دوراس پنج ماه را در اغما گذرانده، حسودی‌ام شد. یادم هست محمود درویش هم چنین چیزی را از سر گذرانده بود- کم‌تر احتمالا. خوش داشتم چنین تجربه‌ای را داشته باشم. خلط مرگ و زندگی، کابوس و رویا، واقعیت و خیال؛ در حدی که غیر قابل تمیز از هم باشند. بعدش هم اگر برنگردم، مهم نیست...

۱۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

درازنای سیاهی...

در راهی باریک و تاریک می‌رود. زنی کِل می‌کشد. دستی کف می‌شود. حنجره‌ای وحی می‌شود. چشمی کور می‌شود. شمشیری خون می‌گیرد. اسبی شیهه می‌کشد. حبی کینه می‌شود. لعنی دعا می‌شود. به آسمان، سرمه‌ی آبی؛ به چشم‌، سرمه‌ی سیاه. گلو داری وُ چشم گرهی. خفه. کور. خراش سال‌هایش، پلی میان چشم و گلو. گلو آتش می‌گیرد. چشم آتشفشانش. پر می‌گیرد. بال می‌گیرد. پر می‌زند. بال می‌زند. پر و بال می‌گیرد. پر و بال می‌زند. رهیده از زندان گلو. تا آزادی آسمان چشم. می‌پرد از لب پل. می‌دمد از خط سال. تا اوج. تا بلندا. تا بالا. تا بالاتر از ازادی و آسمان و چشم و لب و گلو. زادگاهش گلو. مسکنش لب ،لب پل. مقصدش آن آسمان. آن سفیدی چشم. آن سفید دور اندر دور غیر قابل دسترس بُعد در بعد در دهان دیو. اولین قدمش در اولین لحظه‌‌اش، در به دنیا آمدنش، در سرایی دو در، دو سر، روز و شب، به سر دویدن و به سر نرسیدن، روز و شب، در راهی تاریک و باریک می‌دود...

۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۲:۰۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تا مغز و مرز استخوان...

بعدش گفت: هفت جنده، واژن هفت باکره را با دهان خود کندند و با دهانشان در دهان هفت سگ گذاشتند. سگ‌ها آن‌ها را کمی جویدند و هنوز تر و تازه، پرت کردند سمت باکره‌‎ها. به اینجا که رسید بغضش گرفت. سرش را پایین انداخت. سرپایین بغضش را پس زد و ادامه داد: سگ‌ها گوشت تن جنده‌ها را دریدند...

۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۱:۱۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

کلمات بر مدار مرثیه...

"زمان، ویرانگری، همه چیز را می‌بلعند. در انتها چه چیز می‌ماند؟ چگونه به تو برسم؟ تو... نیکویی که همه چیز اشتیاق رسیدن به آن دارند. فراتر از زمان، فراتر از سوگ."

۱۵ آبان ۹۹ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تنها قدرتر را...

می آید و دستی به سر و رویم می‌کشد و در لاله‌ی گوشم نجوا می‌کند آن قدرتر از زندگی را، آرام و باشکوه، کوتاه و شمرده...

۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

می‌گیرم اما...

شنا در دریای ناآرام به "بزم" می‌ماند؛ نباید آن را با "رزم" اشتباه گرفت...

۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تا این بشر...

شمعی روشن نخواهد شد. رهگذری نخواهد گذشت. بر تاریکی لعنت بفرست...

۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

می‌فهمید...

قامت تو در قاب در خورشید را می‌کشت و من در تاریکِ وهم، ناروشنای تو را در گوش ماه زمزمه می‌کردم...

۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

پوسیدگی و خشکیدگی...

لب‌های خشکیده، میرآب روزهای پربارانی؛ تا که از زندگی بگویند و لبریز شوند از بوسه‌باران تو...

۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۱ نظر
زوربای بازرگانی