بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۵۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

می‌میری و تمام...

فکر می‌کنم از همین‌جا شروع می‌شود. از رشد دال دلتنگی در درون. ادامه می‌یابد در خون‌مردگی‌هایی که تمام روزت را دچار بوی مرگ می‌کند و ختم به دست‌های پاک گورکنی که اخرین خاک باقی‌مانده را هم به روی گورت می‌اندازد. فکر می‌کنم از اینجا شروع شده بود؛ از خاکی که نمی‌دانستی کِی اغتشاش آغوشت را آرام خواهد کرد...

۰۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

افسار پاره می‌کرد...

هر وقت موهای پرکلاغی دم اسبی بسته شده می‌دید وحشی می‌شد، خرناس می‌کشید، سم می‌کوبید...

۰۶ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

simdi bildim

guvercin gerdanligi demisti o yasamin buyuk ustasi, guvecin gerdanligi. guvercinin boynundaki kirmizimtrak tuyler vardir ya, bi kere taktimi guvercin o tasmayi boynuna, baska birini sevemezmis. ama bazen fazla sevgiden guvercinler birbirlerinini de oldururmus. birbirlerinin girtlagini deserlermis fazla sevgidem. o yuzden o kizil tasmaya da guvercin gerdanligi derlermis. boyle bitirmisti o usta sozlerini ve ben bunlari duydugumdan hemen sonra aynanin karsisina gecip bakmistim kendi boynuma ve el surmustum o kipkirmizi gerdanligima. oturup dusunmustum kendi kendime ki aceba seninde boynunda oyle bir gerdanlik var mi diye? sezdim. seni gordugum andan itibaren sezmistim o nahif boynundaki kirmizi gerdanligi. ama, senin boynundaki sevgiden degil, olum dolu olan bir nefretten ibaretti. soyle simdi, kim desdi benim boynumu, bogazimi ve gerdanligim? kim ine gibi paramparca yapti da ki bu kadar kan fisradi ayak bastigim her yere? hangi nefret beni bu kadar hayata kusturdu ki agizimdan cikan her kelime hayata karsi bir dusmanlikla doldu ve tasti? ah, elinde zehirli hancerler ve ben olum telasi icinde elim uzatip da beni kurtarabilecek hic bir seye ulasamamin derdiyle bu aciz kelimelerde hayatin pesinde... 

۰۶ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

کمی از خودم را هم...

مدام غوطه خوردن در سرخ و سیاه و نارنجی‌های آتش. میل به سوزاندن. چند کتاب بی‌مصرف. چند دفتر بی‌جا. چند لباس کهنه. همگی با هم. امیدی ندارم به نسوزاندن آتش و تجلای ابراهیم. دوران اعجاز را ارزانی از ما بهتران کرده بود حضرتش. من هم دست برداشته‌ام از چشم انتظاری برای رجلی که از دور بیاید و مورد آزمایش قرار بگیرد و جبرئیلی که لب باز کند و چاقویی که نبرد و آتشی که نسوزاند. رجل‌ها نمی‌آیند. جبرئیل‌ها ساکت‌اند. چاقوها تیز و آتش‌ها گر گرفته.  اما زهدان هاجرها هنوز اسماعیل‌ها را دچار باری فراتر از طاقت‌شان می‌کنند. از همین جا شروع کن پس. از نوازش همین بت‌های سالم که انتظار تبر را با خود به گور خواهند برد...

۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

چراغ را بکش...

در من توانی برای ایستاده مردن و فریادی از سر پیروزی به راه انداختن نیست. نگران نباش. این نگران نباش را به تویی می‌گویم که با نگرانی‌ات دوری از من. مرگ در شکوهش، باید که به اندازه‌ی شکوه زندگی بذل و بخشش کند. راضی‌ام به این تساوی غیر عادلانه...

۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

کجای کجا...

در کجا، تو را در کجا باید تو را دفن کنم تا بتوانم بمیرانمت؟ چنان میراندنی که از من بروی و تو در من، مترادف رمیدن بشود...

۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

هنوز پررمق...

انکار تو را، سفید هشیار کاغذ که بر سرم آوار می‌شود، انکار می‌کند...

۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

عبوری حیوانی...

کار ما از خنده و گریه گذشته است؛ بر این زندگی باید حیرت زد. بر این زندگی باید حیرت کرد...

۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بالفطره...

در تو یک لولیتا نفس می‌کشد. در تو یک لولیتا زندگی می‌کند. در تو یک لولیتا تا ابد به من اخم می‌کند...

۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۰ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

سبزترین سرود...

نامت سرود حزینی‌ست که در لب مرگ می‌روید
و او پوشیده در شرمی آگاهانه
محتوم و مجبور
در انجام رسالت‌ بی‌کرانش
تا که تو را بی‌لمس آرزوهایت
دوباره به خاک بازگرداند
و از زنجیر تنت رها سازد.
.
تو در شکوهی که زانوی مرگ را می‌شکاند
با گشاده‌ترین آغوش ممکن
بی‌ترس و هراس 
پذیرای پیشانی نوشته‌ات
بی‌رغبت به وقوع آرزوهایت
چنان که آمده‌ بودی از خاک
باز می‌گردی به خاک
پاک و معصوم و مغسول در خون
.
نامت سرود حزینی‌ست که بر لب مرگ می‌رود
نامت سرود حزینی‌ست که در لب مرگ می‌روید
و تو در شکوهی که مرگ را بمیراند
به استخوان‌هایت حرف زدن یاد می‌دهی 
تا در دهان خاک زبان باز کنند 
که ما به خاک می‌رویم اما نمی‌میریم.

۰۲ آبان ۹۹ ، ۰۱:۵۷ ۱ نظر
زوربای بازرگانی