بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۱۰ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

تا توانی...

دنیاپرستی کلید رنج و بلا و مرکب درد و ناراحتی‌ست.

حکمت سیصدوهفتادویک نهج‌البلاغه

ناتوانان ایمنند از رنج آفت‌های دهر
تیغ کم‌تر می‌شود با پیکر لاغر طرف.

بیدل دهلوی...

۱۶ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

و نوحه‌ها...

خدا اراده کرد. آدم آفریده شد. شیطان سجده نکرد. حوا وسوسه شد. آدم سیب خورد. به زمین تبعید شدند. با هم خوابیدند. بچه‌ها به دنیا آمدند. قربانی هابیل قبول شد و قربانی قابیل نه. قابیل حسادت کرد. هابیل را کشت. بعد از آن همه چیز تکرار شد. سجده‌ها، وسوسه‌ها، بوسه‌ها، حرص‌ها، قربانی‌ها، قتل‌ها. با ابزاری بهتر و بیشتر. همه‌ی داستان انسان در همین است. از لحظه‌ی خلقت آدم تا مرگ هابیل. بعد از آن هر اتفاقی از معجزه تا طغیان علیه خداوند، تنها بازتابی از حوادث رخ داده در آن بازه است. یک بازی شطرنج. در یک طرف خداوند و در یک طرف شیطان. آدم‌ها سربازهای پیاده‌ی گوش به فرمان شیطان. تا آن لحظه‌ی موعود...

۱۶ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

هر ایرانی یک روانی...

تراپیست به مثابه‌ی فالگیر...

۱۶ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

روی تن کسی در کنارم...

لکه‌های سرخ در سفیدی ماه متکثر می‌گشتند و من از خیال خنجری که در پهلوی چپم فرو رفته بود و خونم را جاری کرده، با دست گذاشتن بر همانجا از خواب پریده بودم و حیران از خواب، حیران از چه بودن تعبیرش، نمی‌دانستم یوسف را باید پیدا کنم یا یونگ را. در تنهایی تاریک تکراری پایان شب راه افتاده بودم از جوانی‌هایم و رسیده بودم به آغوش‌ها، زهدان‌ها و باروری‌های ناقص بلوغ. در بینی‌ام بوی اسپرم و خون و گوشت خیس همدیگر را می‌دراندند و آدم‌های زیادی، درست و غلط، کوچک و بزرگ، زشت و زیبا، با سبیل‌های نورسته و سینه‌های نورسیده در هم می‌لولیدند. و هیچ کدام از آن آدم‌ها لباسی بر تن نداشتند و تمام آن زشتی و زیبایی توأمان را در برابر چشمانم می‌گستردند و من سیرآب می‌شدم از وحشت سال‌ها. این‌ها تمام چیزی بود که از قبل از دقایق خواب به یاد داشتم. سپس خواب، سپس کابوس، سپس ماه، سپس خون‌آشام، سپس دستانی آلوده و دهانی لزج، سپس آغوش، سپس خون، سپس لکه، سپس بیداری، سپس حیرانی برای تعبیر، سپس خیابان، سپس عریانی، سپس لکه‌های سرخ در سفیدی ماه...

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۲۵ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

تمام شده است...

"دوره‌ی کتابخوانی هم گذشته است. کتاب هست، نویسنده‌ی کتاب هم هست، کتابخوان هم هست اما دوره‌اش دیگر گذشته"...

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

در تناسب با زندگی...

حالا دیگر آدم‌ها با پنبه سرشان بریده می‌شود؛ چاقو و دستمال سفید پیشکشی نامفهوم. قطره‌ای خون ریخته نخواهد شد. دیگر کسی باشکوه نمی‌میرد...

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

شاید هم نمی‌تونستم...

گفت بعضی وقتا که ناراحت می‌شه و واسم ناز می‌کنه بهش می‌گم من زنت نشدم که واسم قیافه بگیری، شوهر کردم که یه مرد کنارم باشه. فکر می‌کنم اگه به صورت زن خلق می‌شدم، نمی‌تونستم بیشتر از این سرکش باشم...

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آقای سروانتس...

دن‌کیشوت‌ها رهسپار جنگ آسیاب‌های بادی می‌شدند و ما با خنده بر آنان خشم خود را صیقل می‌دادیم. در کناره، دور از میانه، بی‌نگاهی بر میدان. منتظر بودیم فارغ بشوند از نبرد کاریکاتوری خود با اشباح که به گمانسان کاری مهم‌تر از آن نداشتند. کینه‌ها را دوباره از نظر می‌گذارندیم. واقعیت‌ها را دوباره می‌سنجیدیم. احتیاط را از دست نمی‌دادیم تا به اطمینان برسیم و واقعیت را از وهم تشخیص بدهیم. این نشستن، این سنجیدن، این دوباره نگریستن، این احتیاط را آنان حمل بر ترس می‌کردند و در سرخوشیِ جنگی که بیهوده توان آنان را می‌فرسود و خسته‌یشان می‌کرد، ما را هم کم مقصر نمی‌یافتند. اما ما برای آنان سانکوپانزوهایی نشدیم که به دروغ‌هایشان، علی‌رغم دانستن دروغ بودن، باوری داشته باشیم، عنان خود را به آنان بسپاریم و همراه با آنان به سوی اشباح و اوهام قدم برداریم. تمام شد. جنگ آنان تمام شد. شکست دادند. بردند. حریفان را شکستند و آسیاب‌های بادی را پهلوانانی زمین‌خورده پنداشتند. برگشتند و نشستند. گفتیم حالا بنشینید که تازه شروع می‌شود. حالا که همه چیز تا انتهای احتیاط و عقل سنجیده شده و چیزی را از قلم نینداخته‌ایم می‌توانیم شروع کنیم. گفتیم می‌آیید پهلوانان تنومند نامدار غالب؟ با زهرخندی گفتند که ما همه چیز را مغلوب کرده و چیزی را برای بازوان نحیف و اذهان ضعیف شما باقی نگذاشته‌ایم. خوش‌خیالان خام که لحظه‌ای تردید و شک در عقاید خود را هم جایز نمی‌شمردند، ما را با نفرین، با تلخند، با لعنت بدرقه کردند و ما فرصت جواب دادن نداشتیم که می‌دانستیم دهان باز کردن و پرت کردن بد و بیراه به هرکسی و همه چیز چه راحت، چه آسان است، بی‌دانستن قصورها و مقصرین و قضاوتی در خور واقعیت و سهم هرکس و هرچیز در موقعیت به وجود آمده را برآورده کردن. ما دراز زمانی به جنگ مشغول هستیم. با تمام چشم‌های کور و گوش‌های کر. با دانستن، دیدن، درست دیدن، قضاوت درست. آنان در لحظات تلخ ضعف ما خوش‌خنده‌های "گفته بودیم" و در زمان شیرین قوت ما نگاه‌های آمیخته به عداوت "نخواهید توانست" را روانه می‌کردند. زهر خود را می‌پراکندند و آن را کمکی به ما می‌پنداشتند. خوشا که دن‌کیشوت‌ها و پیروان دن‌کیشوتیسم، این نابینا‌های چشم‌دار و بی‌قضاوت‌های عقل‌دار از ما دور باشند و بیگانه...

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

داری؟...

هیچ چیز غیرمترقبه‌ای وجود نداشت. رعد و برقی، برف و بارانی و یا هیچ چیز دیگر غیرعادی‌ای. هوا صاف، آسمان آبی و آدم‌ها مشغول به کار خود بودند. او می‌گفت زود نیست؟ و من می‌گفتم نه، دقیقا وقتش است. یا همین حالا و یا دیگر هرگز. و دستم تکان می‌خورد. من دستم را تکان می‌دادم برای اوی ثابت در آن سوی متحرک. دستم علامتی از زندگی نبود، نداشت. دستم مثل دست یک مرده، یا مثل دست یک محتضر، برای آخرین بار قبل از مرگ که بگوید ببین، دارم می‌‌مانم، دارم می‌روم، دارم می‌میرم...

۱۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

و بعد کنده نشدم....

و بعد رها کردم. کننکاوی صبح‌ها را برای آنان که آروزهایی دارند، آنان که لیست‌های طولانی می‌نویسند، آن‌ها را به سه قسمت کوتاه‌مدت و میان‌مدت و بلندمدت تقسیم می‌کردند، رویش خط می‌کشند یا کنارش علامت می‌زنند. آنها که می‌توانند زمستان‌ها را به امید بهار تحمل کنند. آنها که هر چیزی را ساده می‌گیرند و ساده می‌بینند و ساده می‌گویند. و بعد چسبیدم به فضولی در شب‌ها، آن تنهایی ترس‌آور تاریکی ته‌نشین شده، آن خودباختگی، زندگی‌باختگی. لحظه‌ی تنها در دل سیاهی با اشباح روبه‌رو شدن. و بعد همان‌جا ماندم. ماندنی شدم. دست‌هایم سوخته و لبانم بریده. همان‌گونه هم صبح‌ها را آغاز کردم. با بی‌میلی به انجام دادن یا گفتن. نزدیک شدن یا شنیدن. کشان‌کشان خودم را به شب‌ها رساندم. به آن ترس، تنهایی و تاریکی اغواگر. به آن ساعات که کسی نمی‌آید و نمی‌رود. کسی نمی‌گوید و نمی‌شنود. این ساعات ترس ناگهانی را هم از میان برمی‌داشت و برای آدمی حل می‌کررد. آن ساعات که مرگ دروغین هم به اندازه‌ی مرگ واقعی، می‌تواند ناجی آدم بشود...

۱۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی