بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۱۰ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

با پاهایش...

من می‌گفتم: مهر. مادمازل مبتذل زهر می‌پراکند...

۰۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۲۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

bizdik

sisli, sirli, sakli, siginti...

۰۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

گاوهای سفیدپوش...

حالا که دیگر آرایشگر سر کوچه هم برای احترام به مشتری وقت قبلی تعیین می‌کند، تعداد زیادی از دکترهای مملکت با عدم تعیین دقیق وقت قبلی و علاقه‌ی نامعلوم به پر شدن مطب و انتظار مردم (برای آنان=مشتری) بی‌شعوری خود را به نمایش می‌گذارند و انواع فحش‌های آبدار و خوار-مادردار را برای خود به جان می‌خرند. آدم حتی دلش نمی‌آید مثل آن حکیم بگوید دکتر شده‌اید ولی آدم نه؛ که دکتر شدنشان هم نه از درس خواندن، که از پاس کردن واحدهاست...

۰۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

می‌بینی کلمنتاین...

بدبختانه پولش را دارید ولی سلیقه‌اش را نه...
خوشبختانه نه پولش را دارید و نه سلیقه‌اش را...

۰۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۴ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

اغواشده و ارضانشده...

کودک بودم و آبی دیدم و سنگی زدم؛ سنگ در آب و دایره روی آب و من، فریب‌خور شکست‌های آب؛ سفیدمو...

۰۴ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۵۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آه ایوان کارامازوف...

"از شوخی دختران روستایی اطلاع داری؟ در سرمای سی درجه زیر صفر به یک جوان بی‌تجربه پیشنهاد می‌کنند که تبری را بلیسد. زبان یخ‌‌زده‌ی جوان بی‌درنگ به فلز می‌چسبد و پوستش کنده می‌شود.
.
من نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم بلکه تنها به حقایق توجه می‌کنم. مدت مدیدی‌ست که عزم جزم کرده‌ام هیچ چیز نفهمم. هرگاه من بخواهم چیزی را بفهمم بی‌درنگ حقیقت را قلب می‌کنم و حال آن‌که تصمیم دارم همواره حقیقت را بچسبم.
.
هرگاه من به زندگی علاقه نداشتم، هرگاه دیگر به معشوقه‌ام مانند پیش مطمئن نبودم، هرگاه به نظم و ترتیب حوادث شک داشتم، هرگاه می‌دیدم که همه‌ی این اوضاع، اوضاعی درهم و برهم، اهریمنی و پرهرج و مرج است و من خواهی نخواهی باید در اعماق اقیانوس دهشت و نومیدی نابود گردم باز هم بد نبود ولی از بخت بد من هم‌چنان به زندگی علاقه دارم و اکنون که جام عشق را به دست گرفته‌ام و به آن لب زده‌ام، تا هنگامی که به کلی خالی نشود آن را کنار نخواهم گذاشت. گذشته از این قدر مسلم آن است که در سن سی سالگی خواهی نخواهی این جام را به دور خواهم انداخت حتی اگر همه‌ی آن را ننوشیده باشم و سپس به نقطه‌ای نامعلوم، نقطه‌ای که خودم هنوز نمی‌دانم خواهم گریخت. اما خوب می‌دانم که تا سی سالگی جوانی من بر همه چیز، بر همه‌ی نومیدی‌ها، بر همه‌ی پلیدی‌ها غلبه خواهد کرد"...

۰۴ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۲۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آن گور...

در جهانی که عریان به آن پا گذاشته‌ام، نه خانه‌ای، نه سرزمینی و نه خاکی. از همین که هر قدم‌گاهم، قبرم می‌شود و گورم. عریان آمده و عریان خواهم رفت. مسافرسان عبوری چنین عریان، تمامِ خیالِ همیشه بودن و از خامی این خیال، اجازه‌ی هر خیانتی را روا پنداشتن و نمک‌نشناس بودن را قبولاندن در تن و روح فانی من نمی‌گنجد. پس باید بروم و با دست برداشتن از شعرها، به شعارها بچسبم. شعارها را فریاد بزنم و زنگ‌زدگی سال‌ها را از صدایم پاک کنم و با در دست گرفتن شعارها به سوی آرمان‌های بلند قدم بردارم. شعارها دادن و روی شعارها ایستادن و بر شعارها لرزیدن و ذره‌ای از آن‌ها عقب ننشستن را به عنوان ایده‌آل زندگی باید انتخاب کرد. قبل از هر قدمی، همه چیز را در نظر داشتن و ترسی به خود راه ندادن از چیزی، از هیچ چیزی. تلخی نگاه‌ها، صدای سرزنش‌ها، تندی قضاوت‌ها، سختی عقاید، سستی اعمال، شومی نیات، نلرزاند قدم‌هایم را. عریان و تنها و دست‌خالی. دوستی هم نباید بردارم. که از خوبی اون دلخوش و از بدی او دلنگران شوم. من محکوم به در تنهایی پیمودن راه‌هایم. من تک‌درختی بی‌بار و ثمر در برهوتی بی‌آب و ابر. پس اگر تنها، اگر عریان، کمی دیگر دوام بیاور ای تن. کمی دیگر به دندان بکش تلخ‌گوشت شب‌ها را ای روح. استخوان‌هایم در تب آتش آن تنهایی، آن عریانی...

۰۴ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۲۱ ۲ نظر
زوربای بازرگانی

مردآبه...

آن چیزها که نعمت می‌پندارید، هر یک بلای شما؛ ای گردن‌آویزهایتان، قلاده‌هایتان...

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از سرم یک زندگی گذشت...

بی‌عرضگی‌ام در زندگی از چیزهایی‌ست  که هنوز و هر روز می‌تواند باعث شگفتی‌ام بشود. بی‌عرضگی، پخمگی و دست و پا چلفتی بودن. توان انجام مکرر اشتباهات به صورت اول و توان انجام متوالی کارها به صورت اشتباه. در زندگی کاری نکرده‌ام که بتوانم سرم را با افتخار بالا بگیرم و بگویم بله، در این مورد توانسته‌ام یک کار خارق‌العاده را به ثمر برسانم، در این یک مورد روسفیدم. در این مورد پشیمان نیستم. در این کار اشتباه نکرده‌ام. و این بی‌عرضگی در شروع شدن از کارهای کوچک بی‌اهمیت روزمره احاطه‌ی خود را به کارهای بزرگ، تمام ریز و درشت‌های زندگی‌ام پر می‌کشد. من هنوز نمی‌توانم ناخن‌هایم را درست و صاف بگیرم. در بستن بند کفش‌هایم به مشکل برمی‌خورم. مثلا امروز سعی کردم موهایم را با کش ببندم. کش را برداشتم و مقابل آینه ایستادم. کش را لای دستم گذاشتم و هی بردم و آوردم و پایین و بالا؛ اما نتوانستم. حوصله‌ی آدم از این همه تلاش ناموفق سر می‌رود. حوصله‌ی من هم سر رفت. برای همین مادرم را صدا زدم و خواهش کردم موهایم را ببندد. با خودم می‌گفتم حالا که خیلی از چیزها را، حتی چیزهای ساده‌ی پیش پا افتاده را بلد نیستم، این هم یکی از آن‌ها. چه فرقی دارد مگر؟ من از عهده‌ی زندگی برنیامده‌ام. صدایم هنگام گفتن این حرف بلند نیست. نمی‌تواند هم باشد. هنوز آن مقدار از رذالت را درون خودم جمع نکرده‌ام شاید. آرام، کمی آمیخته به شرم و کوتاه. کوتاهی‌ای که باعث تیز شدن می‌‌شود و فرو خوردن حروف آخر کلمات. برای همین تصور این‌که بعضی از آدم‌ها خیلی خوب از عهده‌ی زندگی بربیایند و در هر چیزی، در هر زمینه‌ای که اراده می‌کنند، در آن بالاها، بالاتر از خوب و عالی قرار بگیرند باریم مایه‌ی تعجب است. چگونه می‌دانند؟ چگونه می‌خواهند؟ چگونه می‌توانند؟ چگونه می‌رسند؟ آیا از جایی یا کسی یاد می‌گیرند؟ دانای کل یا عاقل کاملی وجود دارد که به آن‌ها توصیه‌های داهیانه می‌کند؟ چرا یک همچون آدمی، مثل من، باید مسئولیت زندگی یک نفر دیگر را هم به عهده بگیرد و او را هم در بدبختی خود شریک کند و زندگی‌اش را به تباهی بکشاند؟ و در قدم آخر بشود یکی مثل "حمید هامون" و حرف‌های کسشعر تحویل بدهد؟ یا چرا باید به چیزهای اساسی، بزرگ و مهم فکر کند؟ آدمی که از کوچک‌ترین کارها عاجز است به چه حقی صلاحیت آن را دارد تا خود و دیگران در مرکز قضاوت خود قرار بدهد؟ هر روز در مقابل زندگی وحشی کاسه‌ی چه کنم در دست گرفتن و خالی ماندن. چیزی نیافتن. چیزی نبودن. این کاسه پر شدن نمی‌داند، همان‌قدر که من زندگی کردن. این یکی از موضوعاتی‌ست که درباره‌اش شکی ندارم. بی‌عرضه بودنم. اما از عوارض نسبتا خوب و قابل تحمل این بی‌عرضگی کرختی‌ست. این بی‌عرضگی همراه با خودش کرختی هم دارد. نسبت به آدم‌ها و زندگی. با دیدن بسیاری از آدم‌ها این بی‌عرضگی قابل لمس است. احتمالا خیلی از آدم‌ها زندگی کردن را بلد نیستند. مثل من. نادان هستند و نابلد که نمی‌توانند به جایی برسند و همیشه در جا می‌زنند و این در جا زدن خود شکست است. شکست در خود و از زندگی. و شاید برخی هم، تعدادی کم، اقلیتی منتخب، به رموز زندگی کردن آگاه‌تر از من و عده‌ی بی‌شمار نابلدان است. اینجا همان نقطه‌ای‌ست که ستایش‌ و سرزنش معنای خود را از دست می‌دهند. خوشبختی به اندازه‌ی بدبختی بی‌معنا می‌شود، خوشحالی اندازه‌ی ناراحتی و زندگی در حد مرگ، بی‌مفهوم. تو می‌مانی و زندگی‌ای که باز هم نمی‌دانی با آن چه کنی...

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

حتی یک آدم...

"اینجا قبر کسی است که هیچ چیزی نشد حتی یک انسان"...

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۳۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی