حافظه آدمها را زجرکش میکند؛ روزی به یادت خواهم آورد...
در لحظهی مکرر تمام شدن هر چیزی و به ته رسیدن و مصرف شدن و مصرف کردن و به دنبال چنگآویزی برای گرفتن و ادامه دادن و بالا آمدن با همین دستهای سفید کوچک درخشان و برق چشمان شکستخوردهی بیعار، خشت به خشت مشغول شدن برای دوباره ساختن و بهترتر و دقیقتر ساختن، به لحظههای بعدتری که این هم فرو خواهد ریخت و بر سرت آوار خواهد شد و و به ادراک نیرزیدن ساختن به از بین رفتن، چند بار توان تکان دادن خاک چسبیده به سر و رو و دوباره نجات پیدا کردن و تنها زیر نور ماه قدم برداشتن را خواهی داشت؟ در لحظهی بیشکوه فهم غلبهی باور نکردن بر باور داشتن، این توی جانسخت زخمخوردهی داغ شکست مُهر شده بر پیشانی، خواهی توانست بی گریستن و گریاندن، دوباره قامت راست کنی؟ آه عزیزم. بر سر خودم میلرزم. نه ایمان نداشتهام. بر سر گذشتهام و این خود مشتی گوست و پوست نفرتانگیز. بر سر تک به تک لحظات آغشته به نبودنت که معنای بودناند برای من و خود بودنی برای هنوز ادامه دادن. تمام هدفی که به کمال هوس تبدیل میشود. استغنای آدمی در این بیکران رنج گسترده بر سرتاسر زمین. از قعر استیصالی که در آن نفس میکشم، تو نمیتوانی فریادهایم را بشنوی چه برسد نجواهایم را. دستان قدرتمند زمان نیستند که به دور گردنم میخکوب میشوند و نفس را بر من تنگ میکنند، انگشتان ظریف توست که خنجر به خنجر لحظاتم را غرق در سرخی میکنند. چشمان توست که به سان گله اسبهای سیاه رم کرده در بیابانی تاریک، مرا زیر ضربات سمهای کوبیدهی خود، له میکنند. هر چیزی که یادآور توست زهریست که سر میکشم و در تنم راه خود را به زخم خیانتکار تو پیدا میکنند. میبینی عزیزم. از لحظه و انتها و قعر شروع میشود و میرسد به تو. به امید مثله مثله سلاخی شده در لبان تو...
"کاشها" چاقوی تیزی هستند که بر روی تنت میگذاری و میبُریاش. "کاشها" آرزوی دور و دراز و دستنیافتنیای هستند برای درست کردن آتش و رفتن به درونش. "کاشها" دلزدگی مدام از اکنون را میکوبد در صورتت و تو آن را نوازش میانگاری به جای سیلی. "کاشها" بدند. زشتاند. تلخاند. تیرهاند. تارند. رنگی از عدم رضایت دارند و بویی از انتظار. عجین عجزند و همدست تباهی حال. "کاشها" آدمی را متوسل به هر کاری میکنند برای شدن و رسیدن به خودشان. توجیهگر ذلت میشوند و سبب زبونی. "کاشها" موتور متحرک تبدیل حسرتها به عقدههایند. فاعل لال تبلنار شدن عقدهها در درون آدمی. خدای بیرحم بیرون زدن و ریختن در جایی که نباید. "کاشها" را باید سوزاند. باید خرد و خمیر کرد. باید برید و حذف کرد. باید به آب انداخت. "کاشها" لرزانند و سست. میلرزند و میریزند و میروند در لحظهای که باوری قاطع و ایمانی محکم به آنها داری. "کاشها" را باید تک به تک کَند، دور انداخت و بدون آنها زندگی کردن را یاد گرفت...
آه عزیزم. چرا از من متنفری؟ همیشه مجبوریم به عشق ورزیدن یا نفرت؟ دو لبهای که باید یکی را انتخاب کنیم و همیشه بر روی آن زندگی کنیم؟ در میانه ایستادن چرا این چنین سخت است عزیزم؟ آلوده و آغشته و آمیختهی هر دو. نه سیاه و نه سفید. چرا همیشه مجبوریم به این دو؟ خاکستری، عزیزم. دلم لک زده برای یک خاکستری تند که چشمانم را کور کند...
شب تابستون که شب نیست درویش. اونجوری که دل آدم بخواد و بشه دوسش داشت. شب نیست اصلا. از شب نیست یعنی. ملتفی که. شب، شبِ آذره. بلنده لامصب. کشیدهست. تمومنشدنی انگار. همه جا برف افتاده. یخبندون. قندیلا جابهجا. هر طرف که نگاه میکنی. هوا یخ. زوزهی گرگام میاد از دور. بخاری رو هم گذاشتی رو آخر که نارنجی-آبیش گرمت کنه. تو رو. اتاقُ. پوست پرتقالای مونده از سر شبم انداختی روش. یه بویی برداشته اتاق رو عینهو بهشت. قارچارو هم نمک میزنی که بذاری روش. لیوان چای دارچینی دستته و داری همینجور حیرون حیرون دونههای برفُ نگا میکنی. دل توو دلت نیست که کاش بباره. تا صیح. تا ظهر. برف برسه به کمر. پات گیر کنه تووش. همه جا بسته. جاده. راه. کوچه. نتونی جم بخوری از جات. ویرون و آشفته بمونی لای لحاف تا لنگهی ظهر. این شبا که شب نیستن درویش. زود میگذرن. تا یه چشم به هم بزنیا، صبح شده. گرمم هستن. بیزار میشه بنیآدم از خودش. ناجوره درویش. ملتفت نمیشی چرا اینقدر عجله داره. به کجا میخواد برسه. میدوه که آفتاب دم بزنه. علی الخصوصم فاصلهی سه تا شیشش که انگار اسب رم کردهست بیانصاف. نمیتونی برسی به گرد پاش. لامروت میتازونه همینجور برا خودش. یکی نیست بگه آخه بیپدر کجا حالا؟ دوباره روز و دوباره کار و دوباره آدم. بابا ما خوشیم تو همین خلوت. نه درویش. شب، شب آذره واسم. این وقتا شب نمیشن برامون. شب باید بلند باشه و برفیُ بیانتها. سرشب که میخوای بری توو اتاق با اونیکه ته شب و دمدمای صبح میخواد پاشُ بذاره بیرون از خونه واسه نون گرم، یه فرقی داشته باشه. آره درویش. اینا شب نیستن. شب نمیشن واسه من. این شبا رو باید کَند و انداخت جلوی سگ...
منتظرِ سیگارکشِ کنارِ پنجره تصویر به غایت بدیست. سیگار در آن وضعیت، داغِ شکستخوردگیست. او آنجا ایستاده و انتظار میکشد. چه چیز را؟ چه کس را؟ واقعه؟ حرف؟ آدم؟ این از ضعف اوست. ایستادن و کاری نکردن. یک منتظر حقیر که توانایی تغییر ندارد و در عین حال میخواهد چیز شگفتآوری رخ بدهد، نمیتواند. پس بزدلانه، کنار پنجره و خیره به بیرون، سیگار میکشد و انتظار و در عین انجام این کار از روی ضعف، به ضعف خود آگاه است و همین آگاهی قلبش را مچاله میکند. آره عزیزم. تو درست میگویی. ما وسط ویرانه ایستادهایم و فریاد پیروزی سر دادهایم...
پنجشنبههای دوست داشتنی، پنجشنبههای لعنتی، پنجشنبههای عوضی، پنجشنبههای دلچسب، پنجشنبههای کشدار، پنجشنبههای زیبا، پنجشنبههای خاطرهانگیز، پنجشنبههای پر دود، پنجشنبههای نفرتانگیز، پنجشنبههای قبرستان، پنجشنبههای خاک، پنجشنبههای دور، پنجشنبههای نزدیک، پنجشنبههای آبی، پنجشنبههای برفی، پنجشنبههای جاده، پنجشنبههای شراب، پنجشنبههای مستی، پنجشنبههای فراموشی، پنجشنبههای خواب، پنجشنبههای شهوت، پنجشنبههای نعوظ، پنجشنبههای خلوت، پنجشنبههای انتظار، پنجشنبههای سردرگمی، پنجشنبههای سینما، پنجشنبههای گریه، پنجشنبههای خنده، پنجشنبههای روشن...
حافظ:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
یونس امره:
bir ben vardır, bir de benden içeri
آرتور رمبو:
je est un autre
یدالله رویایی:
هان؟!
کیست در من میکند نجوا
طعن یا هذیان؟
هان؟!...
چند سال پیش "طعم گیلاس" رو دیدم و خوشم نیومد. گفتم حالا لابد مشکل از منه. نمیشه که همه از یه چیزی تعریف کنن و من چیز قابل اعتنایی درش نبینم. لابد من نمیفهمم. گذشت تا یکی دوباری که میل به خودکشی داشتم. حالا میتونم بهتر ببینم که مشکل از طعم اون گیلاسه بود نه من. آدمی که بخواهد خودش را بکشد، اگر توانش رو داشته باشه میکشه. راحت. دیگه فکر دفن و کفن و بعدش چیه؟ دیگه هیچ میلی به دیدن فیلمای کیارستمی ندارم. چنین چیزی برای "بوف کور" هم اتفاق افتاد. بعد خوندنش، کتابی از محمدرضا سرشار خوندم در نقد اون. تمام اون تقلبها و تناقضها دلسردم کرد. داش آکل و سه قطره خون و سگ ولگرد هم که آن جذابیت بوف کور را نداشتند. حالا یک دیوار بین خودم و هدایت احساس میکنم. نمیتونم نزدیکش بشم یا باشم. برای کافکا هم کم و بیش همین بود. "مسخ" چیز جالبیست. خوب هم هست به قدر کافی. اما "محاکمه" چطور؟ "آمریکا" چطور؟ نه. نتونستم بعد خوندن اونا چیز جالبی توشون ببینم. اسم شجریان برایم عجین شده با اتفاقات هشتاد و هشت. مسخره بازی و شأن خود را پایین آوردن. نمیتونم بهش گوش بدم. یه وقتی نشستم کل کتابای رضا امیرخانی رو خوندم. "ارمیا"ش خوب بود. اما کتابای بعدیش بیشتر از یه نویسندهی مسلط، یه آدمی رو نشون میداد که بیشتر دنبال جلب توجهه. آن صفحات خالی و هزار بار جای انگشترها را عوض کردن و... کاش منتقد میشد و میماند. آن هم سیاسی نه و ادبی فقط. تسلط ادبیش غبطه برانگیزه. اما در سیاست تبدیل میشه به آدمی که هم سیاستهای نفتی رو نقد میکنه و هم به هاشمی علاقه دارد. آدمی که با احمدینژاد بد است اما دوان دوان در جلسه با روحانی شرکت میکند. فاضل نظری شعرهای خوبی داره اما شاعر خوبی نیست و هنوز آن بهترین اثرش رو نتونسته درست کنه انگار. کسی که در جلسهی شعر با رهبری بهش اجازه میده توو شعرش دست ببره و عوضش کنه. آتاترک برایم از نفرتانگیزترین شخصیتهاست. از تبدیل خط تا برداشتن حجاب. در مقابل سلطان عبدالحمید دوست داشتنیست. آدمی که تنهاست و برای بقا و استقلال تلاش میکنه و دست رد به سینهی یهودیها میزنه. شاه اسماعیل هم یه وضعیت اینجوری داره. از کودکی در حال تغییر محل زندگیست تا بتواند زنده بماند و در سن کم به پادشاهی میرسد. جنگ چالدران و اسارت زنش ،تاجلی خانوم در آن جنگ به غایت او را دوست داشتنی میکند. کسی که بعد از آن شکست، رو میآورد به میخواری و علاقهاش به حکومت را هم کمی از دست میدهد. خمینی رو هنوز میشه دوست داشت. با تمام اشتباهاتش حتی. فقیه-سیاستمداری که به آثار ابن عربی و ملاصدرا علاقه داشت و شعر میگفت. باسوادترین حکمران این کشور با هالهای از قدسیت که یک تنه، دوهزار و پانصد سال سلطنت را خاک کرد. احمدینژاد تنها مظهر وجود سیاست در سالهای اخیر ایران است. چه در نود و شش که سیاست را زنده کرد و چه هنگامی که دومین فرد قدرتمند ایران رو دعوت به استعفا کرد و چه امروز که با صدای بلند قرارداد با چین را فریاد میزند و مطالبه میکند...
موها کمی پرپشت. شلخته. سفیدها. جابهجا. زیاد. خط ریشها در هم. پیشانی. خطهایی که افتاده یا انداخته شده. گوشها بلند. خال ریز در گوش چپ. ابروهای نازکِ دست نخورده. چشمها. رنگی نامعلوم. بینام اما دلنشین. ترکیب قهوهای و سبز. پلکهای کوتاه. گودی زیر چشم. سیاه. گونهها کمی سرخ. پوست سفید. ریش تنک چندروزه. طعنه به سه روز یک بارهای خمیر ریش و تیغ به دست هفده سالگی و روزهای اول دانشگاه. سبیل کمپشت. هدیهی ابدی خاندان مادری. زخم کنار حفرهی چپ بینی. کودکی. دوچرخه. سرازیری. تند. غیر قابل کنترل. زمین. خون. چشم نیمه باز. قدمهای عجول پیرمرد. لب. ناقرینهی بالایی کمی به داخل فرو رفته. چانه. با گودی میانی..