بال بال میزنی برای پیدا کردن گمشدهها و پاک کردن خاکِ از یاد رفتهها. تکه تکههایی که جا گذاشتهای و گذاشتهاند در تو. هرچقدر بیشتر و شلوغتر، بهتر و بدتری توأمان انگار. کنار هم چیدنی که به جای درک و تصویر واضح، مغشوشت میکند و سردرگم. تلاش برای دیدن و جستن و کنار آمدن با خود. تمام جرئیات در بینهایت بار ضرب میشود و تو به فراخور آنچه که از یاد رفته، به یاد میآوری، خشمگین و ناراحت و متعجب. و بُهت که لایهی آغشته به تنِ تمام از یاد رفتههاست و عجین فراموشی و تواناییِ فراموشی و اقتضای زمان. هر چیزی که در جستن آنی، نیستی. که تو نمیتوانی این همه باشی و این همه نام داشته باشی و این همه تناقض که وجودت را نه، ماهیتات را زیر سوال میبرد و تو چیزی برای جواب دادن به این علامتهای سوال احمقانهی زباننفهم نداری. و نداشتهای هیچ وقت هم. سرگردانی میان کلمات. آوارهای میان خاطرات. پرسهزنی دور و بر غمهات. تلخیِ کدام حرفش تو را پرت میکند میان بیابان بیباران؟از تلخی حقیقت به زبان آمده است که رنجیدهای یا از زشتی دیدن خود آنگونه که او گفته است؟ هرچقدر بیشتر ور میروی با خودت، این ناراحتیِ پیدا شده از نشناختن خود و دنیای خودت بیشتر از هر چیزی آزارت میدهد و میشود بیشترین آزار دهنده برای ساعتهای متمادی و میان خواب و بیداری محکومت میکند به دقایق کشداری که پایان نمیدانند. قدم برمیداری سمت ناشناختهها و میدانی این یک جفت چشمِ خیره در آینه به تو، شناختهترین است در تمام طول زندگیات. دست برنمیداری از تکهها و بالها و پر زدنها و اتفاقها. شیشهها با همدیگر نمیخوانند و همدیگر را نمیخوانند و تو بهتر میفهمی در لحظه که انسان چیزی نیست جز کارها و انجام دادههایش و به انجام رساندههایش و نه در صدد انجام دادن آمدنهایش و تو چه را به انجام رساندهای و تماماش کردهای مگر؟ تکههایت مگر خرده ناتمامهای بیفرجام. که دستشان را باز گذاشتهای برای شدن یا نشدن و افتادن یا نیفتادن. میان این همه حرف چه چیزی دگرگون زمینات میکند و واژهگون؟ گلولهای که از بیاعتناییاش تحریک میشود و با خونسردیاش آتش میگیرد و با صراحتاش شلیک. که دعوایی نکرد و در نیفتاد و دشمنی نورزید. که با بیاعتنایی دیگر ربطی هم نمیماند. همان بهتر هم که نماند. که نمیماند...