بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

بوی خاک...

از معدود چیزهایی که در تابستان دوست دارم، باغچه‌ایست که در حیاط پشتی درست کرده‌ایم. به خصوص موقع غروب که آفتاب و گرمایی نمانده است و خنکیِ دلپذیری دارد. درخت آلبالویی که همسن محمد است؛ دو ساله. درخت زردآلوی هفت ساله‌ای که در سال تولد محمدرضا کاشته‌ایم. آلبالوها را چند روز پیش چیدند و چایش را درست کردند. چیز به غایت ترشی شده بود که نتوانستم یک استکانش را هم تا آخر بخورم. درخت زردآلو امسال کم بار آورده و این چندتا هم هنوز کال‌اند. خواهرم هر بار که می‌آید، یک سبد بزرگ از برگ‌های درخت مو را می‌چیند برای دلمه. برق چشمانش موقع چیدن و گذاشتن برگ‌های سبز، برایم جالب است. باغچه هم است. سبزی‌هایی که کنار هم کاشته‌ایم و هر بار هم می‌چینی، باز هم سبز می‌شوند. اینجا مرا سبک می‌کند. نرم می‌کند. روی دیوارها، نقاشی‌هایی که برادرم چند سال پیش کشیده، هنوز مانده‌اند. اوباما با اسپری مشکی. گوش‌هایش را خوب درآورده. با اسپری سفید، مرد عینک به چشمی را کشیده که دست برده به برداشتن سیگار از روی لب. یک چیزی هم است انگار به تقلید از "جیغ" ادوارد مونک. دست‌ها را نکشیده است. پیشانی‌اش سبز است. خطوط سیاه. چشم‌ها سفید. دهان باز. پدرم می‌گفت که حدود بیست سال پیش، اینجا آغل گاومیش‌ها بود. بعدها پرش کردند و به شکل امروزی درآمد. رد سال‌های قدیمی را می‌توان در سنگ‌های دیوار روبه‌روی در دید. گل رزی که دو هفته پیش، سرخیِ تیره‌اش آدم را سرخوش می‌کرد، حالا شکوهش را از دست داده است. پژمرده. مرده. زوال زیبای گل‌ها اما نه در گلدان؛ در باغچه فروغ خانوم. خوشه‌های انگور کوچک‌اند و سبز و چشم‌انتظارِ اواخر تابستان. تابستان بد است. روزها طولانی‌اند. غروب‌ها دلگیر. اما سبزی خوب است. باغچه خوب است. باغچه آدم را سبک می‌کند. مرا نرم...

۰۸ تیر ۹۹ ، ۲۱:۲۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

خواهم آمد؟؟؟؟

تا 2:40 مثل عاشقی است که پس از راهی طولانی به پشت در معشوق رسیده است و بین گفتن و نگفتن مردد است. اما از آن لحظه در، بی آنکه خواسته باشد باز شده است و حالا او و معشوقی که به خاطرش از میان سیاهی‌ها، برف‌وار سفید آمده است و نشانی را از هیچ کس نپرسیده است و خود پیدا کرده است جایی را که باید می‌آمد:


سر و رویم کمی خاکی است. افتادم و آمدم.
دستانم زخمی‌اند. از میان خارزارها آمدم. 
قلبم تکه تکه است اما به خاطر تو جمع کردم و آمدم.
اگر بدانی چه‌ها نوشتم. همه را سوزاندم و آمدم.
مادرم را رها کردم و بی‌کس به سوی تو آمدم.
اجازه بده کمی بنشینم. پاهایم را خسته کردم و آمدم.
متاسفم برای خیسی تنم. از میان سنگین‌ترین باران‌ها آمدم.
اگر همه چیز را توضیح بدهم، گوش خواهی داد؟
پولی برنداشتم و دست خالی به سوی تو آمدم.
در راه گرسنگی کشیدم اما به خاطر تو تحمل کردم و آمدم.
از هرگز نبودن و همیشه بودن چیزی می‌دانی؟
واژگون شدم و واژگون کردم و آمدم.
برف بودم. یخ بودم. آب شدم و آب کردم و آمدم.
عشق را بر روی شانه‎‌هایم حمل کردم فکر کردم فرزندم است. 
گل دادم و شکفته شدم و پژمردم و آمدم.
سوختم و خاموش شدم و خاکستر و آمدم.
می‌توانی با دستانت بر روی دستانم آب بریزی؟
باد، باران را به صورتم کوبید؛ گفتم بیش‌تر.
باران، خودش را به رویم انداخت؛ گفتم این کافی نیست.
می‌توانی برای یک بار هم که شده، بال‌های شکسته‌ام را لمس کنی؟
سنگ بودم. کوه بودم. ذره شدم و آمدم.
شیشه بودم. صخره بودم. گرد و غبار شدم و آمدم.
می‌توانی مرا دوباره به وجود خدا بباورانی؟
اگر هزار بار مردم، هزار بار زنده شدم و آمدم.
از تنم پوست و خون دادم اما نامت را زنده نگه داشتم و آمدم.
می‌توانی صدایم را از پایین‌ترین لایه‌ی زمین بشنوی؟
هیچ کس باورت نکرد و من پرستیدمت و آمدم.
چیزی برای از دست دادن نماند. همه چیز را نابود کردم و آمدم.
حالا می‌توانی مرا کمی دوست داشته باشی؟
من آمدم. من آمدم. من آمدم. من آمدم. من آمدم.
ستارگان را می‌توانی از آسمان به روی زمین بیاوری؟
می‌توانی به من چیزی بگویی که قبلا هرگز نشنیده‌ام؟
می‌توانی مرا از سر تا پا عاشق کنی؟
حالا می‌توانی مرا کمی دوست داشته باشی؟...

 

https://www.youtube.com/watch?v=CLs0kW4fyoc

۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۹:۲۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

پوسیده...

پوسیدگی. پوسندگی. پوسنده. داری پوسیده می‌شوی و این از بدترین‌هاست- اگر بدترین نباشد. در تباهی حداقل می‌دانی که کاری انجام می‌دهی. هرچند اشتباه می‌کنی‌ و مسخره می‌شوی و مورد سرزنش قرار می‌گیری. غلط و نادرست. چه از نظر زمانی و چه از نظر مکانی و چه از نظر نوعی کاری که می‌کنی. می‌روی. متحرک. جهتی داری. بهتر آن که مسیری. آن هم غلط. اما تمام اینها قابل تحمل است. به شرط فعلیت و فاعل بودن. حرکت داشتن و متحرک بودن. اما پوسیدگی نقطه مقابل است. ایستاده‌ای. متوقف. انفعال. کاری نداری برای انجام دادن. ملاکی برای قضاوت درست و غلط بودن هم. بودن و نبودن علی‌السویه است. چه بسا که چنین بودنی بدتر از نبودن هم باشد. چون حس نمی‌شوی. بودنت به دید نمی‌آید. راهی برای رفتن نداری. ماندن است که میخکوبت می‌کند به آنجایی که هستی. هرجا. سنگ. چسبیده. بی‌جان. نه ذره‌ای در دستان باد که خود را سپرده باشد گیرم به نسیم که هر کجا که رفت، مرا هم با خود خواهد برد. عاجزی از فهم این که انتخاب است یا تحمیل. اختیار است یا جبر. میلی به آدم‌ها، حرف‌هایی که می‌زنند و کارهایی که می‌کنند نداری. چیزی برایت آن‌قدر جذابیت ندارد که تو را به سوی خود بکشد. گذر روزها برایت بی‌اهمیت است. گذشته در نظرت بیش از حد احمقانه و خنده‌دار است و برای آینده چیزی در چنته نداری و تاسی که حرکتت را با شماره‌ای که می‌آوری، تنظیم کنی. در اکنونی و در اکنون، ناقصی و عقیم و نازا. ادامه می‌دهی بی‌آنکه دوست داشته باشی و زندگی می‌کنی بدون آنکه دلیلی داشته باشی. حداقل می‌دانی که زندگی مثل فیلم‌ها نیست که فقط عبارت باشد از چیزهای مهم و لذتبخش و دلخواه. نه. پر از جزئیات ریز و ناخوشایند و کشدار که تمامی نمی‌شناسند و تو محکومی به ادامه. تا آنجا که می‌توانی. تا آنجا که باید. تمام شوی زندگی که تمامم کردی...

۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۸:۰۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

قطعیت قاتل است.

دفترها که دو رقمی بشوند، همه را یک‌جا آتش خواهم زد. حتی یک کلمه هم با ماه حرف نخواهم زد. این چهل کتاب را که خواندم، دیگر هیچ کتابی را نخواهم خواند. ازدواج نخواهم کرد. تنها یک بار به کنسرت آدریان خواهم رفت. پدر و مادر که مردند، این شهر را ترک خواهم کرد. در چهل سالگی خودم را خواهم کشت...

۰۶ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بی‌وقفه...

دستای لیزی دارم. هرچقدرم که ماهی گرفته بودم، خودشون رو از دستم خلاص کردن و خودشون رو به آب رسوندن. منم زیاد تقلایی واسه نگه داشتن‌شون نکردم. این به قدر کافی بد است که آدم تنهایی وسط قایق نشسته باشه و وسیله‌ای برای ماهیگیری نداشته باشه و فقط به امید رسیدن به خشکی بتونه پارو بزنه. هیچ تضمینی هم نیست که آخر سر بتونم خشکی رو پیدا کنم. تنها کاری که از دستم برمیاد همین پارو زدنه.‌‌‌..

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۳۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

سه سال گذشت...؟

آنجا جلوی درِ حیاط نشسته بود و فقط پاهایش دیده میشد. تکان خوردن پاهایش و سفیدی پاهایش. و چراغ راهرو بسته بود و در تاریکی ققط پایش بود که دیده میشد. انگار در تاریکیِ زندگیِ من داشت پایش را تکان میداد. و ققط هفت یا هشت قدم بود از اینجایی که من نشسته بودم تا آنجایی که او نشسته بود. و من اگر این چند قدم را طی میکردم به او میرسیدم و به روشنایی و به پاهایش که تکان میخورد. و من نمیتوانستم. و سرم را  فرو میکردم در گوشی و سعی میکردم به آن سفیدی فکر نکنم. و  به حدی روشن و سفید بود که حواسم را پرت میکرد و بی اختیار سرم را بلند میکردم و بر پاهایش که میدرخشیدند زل میزدم. و یک لحظه به این فکر کردم که پاهایش هست یا دستانش؟ و مگر فرقی میکرد؟ مهم آن درخشش بود. مهم آن روشنایی پس از تاریکی بود. مهم آن بهشتِ بعد از برزخ بود که من هیچ وقت نمیتوانستم طی کنم و به آن برسم. مقدر آن هفت هشت قدمی بود که قرار بود همیشه میان من و او باشد و ما نباشیم و من باشم و او باشد...

۰۵ تیر ۹۹ ، ۰۳:۵۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

عاخ....

در شهر که می‌چرخیدیم، بوی زهم را کاملا حس می‌‎کردم. بوی گندی که نمی‌دانستم از دریا و آب است یا از مردم و خلق و خوی‌شان؟ ندانسته، دیروز در کتاب خوانده بودم. هم این سنت‌ها و عادت‌های مسخره را و هم این بو را. نمی‌توانستم تشخیص بدهم که بو از مردم است یا از جغرافیا؟ فرقی هم دارد مگر؟ شب تا دیروقت بیدار بودیم و حرف، حرف می‌آورد. رسیده بود به شهر و مردم و اخلاق‌شان. هی می‌گفت و من حالم بیش‌تر به هم می‌خورد و حتی می‌خواستم اگر می‌توانستم قد بیست و چهار ساعت هم اینجا نمانم و زودتر بروم از اینجا. لای همین حرف‌هاش حواسم رفت به حرف‌های آن افسری که هنگام خدمت تا وقت پیدا می‌کرد از خاطرات خدمتش در شادگان می‌گفت و از قتل‌ها و جنایت‌ها و سر بریدن‌ها. تکان‌دهنده‌ترینشان هم دختری بود که پدر و برادر به دست هم سرش را بریده بودند و خود را به بی‌خبری زده بودند. و از آن خاطرات، سُر میخوردی سوی کلمات کتاب و فکریِ این که چگونه می‌شود که در این پنجاه سال چیزی تغییر نکرده باشد؟ همان داستان‌ها و ماجراها به اسم سنت و عادت و رسوم تکرار می‌شوند و هنوز هم تعداد زیادی پابندِ همان خرافات و عادات و جهالت‌ها؟ در می‌ماندم که حتی پیغمبر خدا و امام‌ها و آن همه هشدار هم نتوانسته کار زیادی از پیش ببرد و جلوی این وحشی‌گری‌ها را بگیرد. چیزی نمی‌فهمیدم. علتی پیدا نمی‌کردم. چیز زیادی دست‌گیرم نمی‌شد. در پس ذهنم چیزی نهیب می‌زد که اگر چیزی قوی‌تر از شرع و عقل و قانون باشد، آن چیز سنت است و نه چیز دیگر...

یک تیر نود و نه
آبادان...

۰۵ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از این روزها...

این بی‌حسیِ سایه افکنده بر اکثر ارکان جامعه به هیچ وجه اتفاقی نیست. این‌ که شاخص‌های هم چون میزان تورم و قیمت ارز و طلا چنین نوسانات مهیبی داشته باشد و جامعه تنها در دو مقطع دی نود وشش و آبان نود و هشت تکان‌هایی خفیف بخورد، تنها می‌تواند ما را متوجه این حقیقت کند که کار بر روی چنین بی‌حسی‌ای از سال‌ها پیش انجام گشته است. سیاست به عنوان اصلی‌ترین عامل موثر و نبض تپنده‌ی هر کشوری مطمئنا بیش‌ترین نقش را در این روند دارد. انتخابات ریاست‌جمهوری سال هشتاد و هشت و شکاف به وجود در آمده در آن سال، مهم‌ترین پایه در چنین نگاهی است. روندی که با اعتراضات از پیش تعیین شده‌ی فردای انتخابات شروع شد. اعتراض‌هایی که از همان اول با مصاحبه‌ی احمقانه‌ی رهنورد با بی‌بی‌سی میزان درست بودن خود را نشان داده بود. روندی که قرار بود گلادیاتورهای سیاسی را حذف کنند تا جا برای سربازهای اجاره‌ای در فردا باز شود. جریانی که اگر یک سویش تحت فشار گذاشتن حاکمیت برای برکناری احمدی‌نژاد بود، سویه‌ی دیگرش تحت فشار قرار دادن احمدی‌نژاد برای دانستن حد و حدود خود در حد یک تدارکتچی بود. فشاری که با نامه‌ی محرمانه‌ی مرداد ماه برای برکناری مشایی آغاز شد و در ماجرای وزارت اطلاعات در اردیبهشت نود به اوج خود رسید و ترکش‌های رقابت آن روز تا همین امروز ادامه دارد. هاشمی- به عنوان اصلی‌ترین طراح- و دیگر طراحان کم‌اهمیت آن حوادث البته با حذف مشایی در سال نود و دو به هدف خود برای حذف احمدی‌نژاد رسیدند  وچه تلخ که موسوی و کروبی به طرز احمقانه‌ای در نقش دلخواه طراحان فرو رفته بودند و نمی‌توانستند ببینند که همیشه بازیچه بوده‌اند و نه بازیگر. حماقتی که تا همین امروز هم ادامه دارد.
.
نظامی که از دوقطبی شدن و تظاهرات خیابانی می‌ترسید، تن به حذف مجدد احمدی‌نژاد در سال نود و شش داد و به صراحت ترسید و پا پس کشید. همه چیز بر وفق مراد روحانی بود تا به آرامی تبدیل به قدرتمندترین فرد ایران تبدیل شود. اما چیز جالب توجه رشد قارچ‌گونه‌ی فعالین مجازی بود که در چند چیز مشترک بودند و به طور مشخصی توسط نزدیکان روحانی ساماندهی شده بوده‌اند. جریانی که از سال نود و چهار فعالیت خود را به آرامی شروع کرد و تنی چند از آنان را می‌توان در شبکه‌های ماهواره‌ای و صداوسیما هم دید. کسانی که در چند چیز مشترک بودند. علاقه به ایران به عنوان ملی‌گری. علاقه مشترک به ظریف و سلیمانی به عنوان دو بال نظام حاکم. نوستالژی بازی با خاطرات دوی خرداد و جنبش سبز. معرفی روحانی به عنوان منجی. حسین درخشان و حمزه غالبی تا افرادی مثل فرشاد توماج و پوریا استراکی و شهرزاد الحوانی از اصلی‌ترین فعالان این حرکت بودند. حرکتی که موفقیت خود را در بحث برجام نشان داد و خیلی زود به انتخابات مجلس نود و چهار، انتخابات نود و شش، حوادث دی ماه نود و شش، تابستان سال نود و هفت و نوسانات شدید دلار، افزایش قمیت بنزین، آبان نود و هشت و ماجرای شلیک به هواپیمای مسافربری سرایت کرد. افرادی که در تمام جریانات ذکر شده به طرفداری مشخص و صریح از دولت روحانی برخاستند و حتی تا به امروز با وقاحت تمام می‌توانند از برجام، عملکرد روحانی و حتی وزارت ارتباطات دفاع می‌کنند. طراحی و مهندسی و چینش انتخابات نود و شش به خودی خود واجد این پیام بود که نظام روحانی را به احمدی‌نژاد ترجیح می‌دهد. این ترجیح در درون خود، ترجیح طبقه متوسط شهری به طبقه مستضعف، ترجیح جهان‌گرایی و پیوستن به دنیا به مقاومت و ترجیح مذاکره به مقابله با غرب بود. کسانی که آن روز و در اردیبهشت نود و شش این را نفهمیدند و خود را با القائات دروغین به ندیدن زدند، بعدها در دی نود و شش با سیلی از خواب بیدار شدند و نمی‌دانستند که سیل آبان نود و هشت در راه است. این خلاصه‌ای است از آنچه که در این ده سال آخر بر کشور گذشته است و نظام عملا حذف روحانی را به دشمنی تعبیر کرده است و این خود بزرگ‌ترین مشکلی است که نمی‌توان به چنین نظامی دل بست یا برای آن کار کرد یا کاری کرد حتی. حذف سیاسی و حذف سیاست خود عواقبی مثل مناظرات نودو شش دارد که اکثر کاندیداها یکدیگر را به فساد محکوم می‌کنند و مدتی بعد انگار نه انگار آن حرف‌ها را زده‌اند. تمام این گفته‌ها در کنار تلاش‌ها برای جانشینی و رقابت‌های درون حزبی عملا زمینه‌ی چپاول و غارت را برای عده‌ای خاص باز گذاشته است. با چنین کارها و فکرهایی نه تنها اکنون از دست رفته است بلکه شاید تا چهل-پنجاه سال آینده هم رو به تباهی گذاشته است. اکنون دغدغه‌ی عده‌ای خاص به اسم جوان‌گرایی، نشاندن آقازاده‌های خود بر مسند امور است تا در وقت مقتضی آن گونه عمل کنند که می‌خواهند. تمام این چیزها توجه بیش از حد به طبقه متوسط و نادیده گرفتن افراد کم‌تواناتر، عملا سبب دور شدن انسان‌ها از هم می‌شود و جایی برای انقلاب هم نمی‌گذارد.
.
روزگار تسلط دغدغه‌های فمنیستی، برجسته شدن قتل‌هایی که از سوی مردان رخ می‌دهد برای استثمار فرهنگی، روزگار تسلط خاندان‌های خاص بر تمام شریان‌های اصلی سیاست، اقتصاد و حتی فرهنگ. در چنین دورانی‌ست که حتی نظام فیلتر تلگرام را به جان می‌خرد اما برنامه‌ای برای فیلتر اینستاگرام ندارد. پیام از این روشن‎‌تر؟ بروید هر مسخره‌بازی‌ای که دوست دارید انجام بدهید اما کاری به کار ما نداشته باشید. قبلا به تلویزیون لقب احمقانه‌ترین اختراع بشری را داده بودند اما در عصر کنونی چنین لقبی مطمئنا مناسب اینستاگرامی است که فرقی با یک منجلاب آلوده و زشت ندارد. حالا هم که عده‌ای به تب و تاب بستن آن افتاده‌اند، بیش‌تر از ترس تاثیرگذازی آن بر انتخابات سال بعد است تا فرهنگ و مردم. در این روزگار جایی برای هیچ چیز نمی‌ماند. فیلم‌سازهایش یا مشتی اثر سفارشیِ مطابق نظر نظام را می‌سازند و یا سر از سفارتخانه‌های خارجی در می‌آورند. در چنین روزگاری و زندگی کردن با آدم‌هایی که خود را با حماقت وفق می‌دهند، زندگی چیزی بیهوده‌ای است. امید بیهوده‌ است. هنر بیهوده‌ است. ما با یک حجم عظیم از حماقت مواجه هستیم که میل شخصی جای عقل و فکر را گرفته است. روزگار تولیدات احمقانه‌ی تلویزیونی. روزگار پدر و مادرهای احمق و به تبع آن بچه‌های احمق. روزگار هجویات بی‌ارزش انبوه در اینستاگرام. روزگار سلبریتی‌های بی‌هنر. روزگار کتاب‌های زرد. روزگار رونق مال‌ها و برج‌ها و پاساژها. روزگار تباهی. روزگار ابتذال. از سیاست تا فرهنگ. اینجا همه چیز مرده است. یا کشته‌اند. این خاک مرده است. بر رویش گرد مرگ پاشیده‌اند. همه چیز رنگ تباهی به خویش گرفته است. شرم. حیا. غیرت. شرف. شعور. هنر. فرهنگ. انتظار زایدنگی داشتن از چنین سرزمین و خاکی بیهوده است. به درک. بگذار بپوسد. بگذار از بین برود. شاید پنجاه سال بعد یا صد سال یا حتی هزار سال بعد کسانی آمدند و فهمیدند که یک جای کار می‌لنگد....

۰۴ تیر ۹۹ ، ۰۳:۱۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

همه از چشم...

حرفی که با صراحت تمام زد، هنوز در گوش‌هایم مانده است. هی دور می‌زند و طنین‌انداز می‌شود و جایی در تاریکی درونم را نشانه می‌گیرد. آرام اما عمیق. شبیه به لقمه‌غذایی است که در گلویم گیر کرده باشد و نفس کشیدنم را مختل کند و من نه بتوانم قورتش بدهم تا بتواند پایین برود و نه توانایی تف کردنش به بیرون را داشته باشم. حرف‌هایش، کلمه به کلمه لای یکی از استخوان‌های گوشم مانده است و همین ماندن مضطربم می‌کند. چه بود اسم‌شان؟ سندانی و چکشی و رکابی؟ بزرگ شدن همانقدر درد دارد که حرف زدن با بزرگ‌ترها. "سن یک عدد است" دیگر چه مزخرفی است؟ نه. فراتر از این حرف‌هاست. بیش‌تر. بهتر. عمیق‌تر. وسیع‌تر. شدیدتر. دقیق‌تر. سخت‌تر. می‌توانی آدم‌ها را بهتر از خودشان بشناسی و ببینی و بفهمی و حتا از روزهای نیامده‌ای که خواهند زیست برای‌شان حرف بزنی. انتخاب‌های بیش‌تر. تردیدهای بیش‌تر. به همان اندازه درک تفاوت‌ها و شباهت‌ها. تشخیص درست از غلط. سر به سنگ خوردن‌ و پشیمانی‌ها و انسان‌ها و حتما رابطه‌های بیش‌تر. چهل سالگی. او درست در آستانه‌ی ورود به آن قرار دارد. چه قدر می‌تواند پانزده سال بعد خودم باشد؟ این نوع زندگی و این حجم تنهایی و این نوع از صراحت؟ گفت چون من با کسی تعارف ندارم، حرفم را راحت می‌زنم. فرقی هم نمی‌کند چه کسی مقابلم باشد. دیگران معمولا ناراحت می‌شوند و روابطم حالت قهرآمیزی به خود می‌گیرد اما تو تلاش کن ناراحت نشوی. ادامه داد و گفت و گفت. و من فقط خیره ماندم. تلخ بود. صریح بود اما حقیقت دارد یا نه؟ اتفاق خواهد افتاد یا نه؟ دوست می‌داشتم درباره‌ی گذشته بپرسد و حرف بزنیم. دوست‌تر اگر غرق سرخوشی اکنون می‌شدیم. اما او سخت‌تر- سخت‌ترین - را انتخاب کرد. تلخ بود. صریح بود. حقیقت دارد. اتفاق خواهد افتاد. تلخی‌اش فقط از حقیقت‌وار بودنش می‌تواند بیاید. از شناخت. از احاطه. از تجربه. از دقت. نه. اینجا باید گفت به تخمم و ناراحت نشد. این تلخی شرف دارد به آن زبان‌های بی‌اراده باز شده‌ی بی‌دقت که آدمی را غرق در دروغ می‌کنند و دور می‌شوند. می‌پذیرمش. قورتش می‌دهم. برای شناخت و پذیرش و تغییر. من بنده‌ی تمام کسانی هستم و خواهم ماند که حقیقت را مقابلم عریان می‌‎سازند و می‌گویند و با حرف‌هایشان نوری به درونم می‌تابانند. "مهربانانی که چراغ می‌آورند تا از آن به خلوت درون تاریک خویش نگاه کنم"... 

۰۳ تیر ۹۹ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

جمله به جمله...

تمام قصه چیزهایی بود که نشنیده دیدیم و نخوانده گفتیم. آدم که جایی برای رفتن ندارد باید بنشیند و حرف‌هایش را بنویسد. درست مثل تمام آدم‌هایی که شانسی برای زنده ماندن ندارند. این سیگارها دردی را دوا نمی‌کنند فقط روزمرگی آدم را خالی نمی‌گذارند. فردینان سلین را دوست دارم. نه به خاطر نظامی بودنش. نه به خاطر زبان تلخ و تند و تیزش. نه به خاطر پر خشم و هیاهو بودنش و نه حتا به خاطر "سفر به انتهای شب"اش. بلکه به خاطر "دسته‌ی دلقک‌ها" که می‌نویسد: دردها فراموش می‌شوند ولی حرامزاده‌ها هرگز...

۰۳ تیر ۹۹ ، ۰۳:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی