بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۰۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

سیگار با طعم دارچین...

این گیجی و منگی ای که پس از کشیدن یه نخ سیگار بعد مدت ها میاد سراغم رو دوست دارم. یا سردردی که پس از خوردن چهار پنج پیک ویسکی آدم رو کلافه می کنه. حتی دودی که بعضی وقتا می پره توو چشم آدم و باعث میشه آروم یه اشک بریزه. یا حتی اون موقعی که نمیدونم باید از کجا شروع کنم. این چیزا آدم رو یاد دوران معصومیت و بی تجربیگیش میندازن. دوران خامیش. مثل لکه های چرکی هستن که رو پیرهنت بیفتن و تو نمی تونی پاکشون کنی و تا آخر عمر باهات می مونن. این جور مواقع میخندم. بی دلیل. بی دلیل تر از این که آدم به دوران خامیش بخنده...
۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

ای خاطره انگیز دوست داشتنی...

مرا در بوسه های شهوتناکش غرق می کرد. با لبان خیس و جهنمی اش. با لبانی که از آتش جهنم برخاسته بودند اما خیس بودند. با حرف هایش مرا به آسمان پرواز می داد. فرشته ای بود با ته لهجه شیطانی. آسمانی پر از رازهای زمینی. ارغوان گیسوانش اغواگرترین بودند. مرا پسرم صدا می زد. پسری که دستانش را می گرفت و چشمانش را می بست و به درون عریان ترین حالات تنش هدایتم می کرد. صراف انسان بود. چشم بسته می توانست جنس آدم ها را بشناسد. او مرا در مدتی کوتاه بزرگ کرد. چون دایه ای دلسوز. چون مادری مهربان. او بود که به من فهماند که زن شعری ست که کراهت دارد. هجاهای ابتدایی هم آغوشی را در آغوش او شروع کردم. بوسه را او به من آموخت. او بود که به من نشان داد چگونه می توان گیسوان زنی را چون بید مجنون دید. حالا او کوچیده. به دوردست ها. در فاصله هایی فراتر از یک بلیط. در زمانی فراتر از چندین ساعت. و مرا در این مه زار پر ابهام، در این جنگل پر راز، در این دریای مواج تنها گذاشته. چشمانش را در آن سو تر از بعد می بینم که می درخشند. درخشان تر از هر ستاره ای. و دست هایش نوید باران می دهند. و من بی چتر و بی ترس و بی هراس و بی دلهره می روم که در باران هایش به چله ی شکر بنشینم...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۳۱ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

بدان...

آبیِ خنده ی تو از آبی آسمان، آبی تر و از آبی دریا غلیظ تر است. نمی دانی. که اگر می دانستی از من دریغش نمی کردی...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

لعنت...

فرسوده کردن خود در جنگ بیهوده ی خواستن ها و نخواستن ها...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۶ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

این هفت مقدس...

جام شراب هفت خط داشت. عشق هفت شهره بود. رنگین کمان هفت رنگه بود. چروک زیر چشمان مادر هفت تا بودند. از چروک پیشانی من حرف نزنیم بهتر است...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

که آخ...

زیباییت آدم رو به گریه میندازه جانم تصدق خنده هات...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از این حرف های تلخ...

آدم های بزرگ حرف های تلخ می زنند. آدم های کوچک از حرف های تلخ ناراحت می شوند...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

یادت باشه...

جای آدما خالی نمیشه. جای آدما با آدمای دیگه پر میشه...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۵۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

با نگاهی از آتش...

قطرات بارونی جوری روی سرم فرود می اومدن که انگار بخوان یه گناه بزرگ رو به یاد آدم پرهیزگاری بندازن که سال ها قبل با گناه خداحافظی کرده ...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۵۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نقطه سر خط...

از یه جایی به بعد با دنیا نمی جنگی. از یه جایی به بعد با سرنوشت نمی جنگی. از یه جایی به بعد با دیگران نمی جنگی. از یه جایی به بعد با خودت هم نمی جنگی...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۴۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی