بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۰۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

بی دریچه...

احمد کایا چه خوب می خونه: بی پنجره مانده ام مادر جان، بی پنجره مانده ام...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۴۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

اعمال شاقه؟...

سر بریدن معصومیت با خنجر شهوت...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

به دنبالش دویدم...

تکان خوردن های شال صورتی اش در زیر باد، اهتزاز تمام آرزوهای از دست رفته و حسرت هایی ست که به آنها نخواهم رسید...
۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

لطف آن چه تو...

ای هرگز بزرگ! ای هیچ گاه زیبا! گیسوانت بوی مجنون می دهد. دیدمت که سبز بهار را بر تن کرده بودی. شنیدمت که غزلخوان قناری ها شده بودی. صدایت را، فراموش نخواهم کرد. نگاهت سنگ نبشته ای ابدی ست بر تارک قلب من. در چشمانت تحیر آینه ها و هجرت پروانه ها، در قلبت صدای خنجرها و شمشیرها، در لبانت دلشوره روز های نیامده.در پیشانی ات راه ابدیت. پرواز ده. مرا به ابدیت پرواز ده. تولدم را، تاریخم را، گذشته ام را، خاطراتم را بفراموشان. دشنه های بوسه ات را بر قلبم فرو کن. رنج هایت را تا ابد به من امانت بده. غم هایت را بر دوشم بگذار. قلبم را چون گردن آویزی بر سینه ات قرار ده. ویران ترم کن. آواره تر. زبان شب را به من بیاموز. بگذار هم کلام اشباح رازگون شب های بارانی بشوم. بگذار کودکت باشم. مرا چون کودکت در آغوش بگیر. مرا چون کودکت دوست بدار. بگذار در سایه ات به خلسه ای فرو روم و چون بیدار شدم تمام گذشته ام را فراموش کنم. بگذار اکنون را با تو بگذرانم و آینده را آنگونه بگذرانم که تو می خواهی...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۴۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

باران زخم می زند...

تو به من یاد دادی باران را، زندگی را و پرسه زدن های بیهوده در کوچه پس کوچه های روح را...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تازیانه ی موهوم...

روزی غباری خواهم شد و در گورستان های کهن به مصاحبت با روح عریان مردگان مشغول خواهم شد. روزی تیشه ای خواهم شد و در دستان فرهاد، با کتیبه ها فراق را به بلندترین فریاد صدا خواهم زد. روزی به سان آیینه ای سرگردان، بادی خسته، پرستویی زخمی، وداعی اشک انگیز، خورشیدی تاریک، ماهی مه گرفته، ابری بغض آلود، بتی شکسته در بیراهه های وصال به بن بست پاییز گرفتار خواهم آمد. حالا تمام فانوس ها بی نور، تمام سیگارها بی دود، تمام گل ها بی بو، تمام کودکان گریان و تمام دارها پابرجا و تمام مادران چشم به راهند. حالا دیگر می دانم که همیشه تقویم زندگیم بر روی پاییز خواهد ایستاد و بادها بوی خزانی نو را به نزد عزیزانم خواهند برد. حالا مغموم تر از همیشه، چون آهویی سرگردان در واحه یا چون خرسی وحشی در بیشه روزهای مرگم را می شمارم. حالا هر صبح خاکستر روحم را جمع می کنم و هر شب ویران تر و پریشان تر از قبل آن ها را می بینم. چون خدایی خسته از بندگانش، در تنهایی، برای تنهایی خودم لیوانی پر می کنم و به ملاقات گل های پیراهنت فکر می کنم. شمع دانی ها برایم غزل می خوانند. درختان رنگ گذشته را در دل بیدار می کنند. تمام گذشته ام نفرین است. عشق نفرین است. تنهایی نفرین است. سیگار نفرین است. تو هیچ وقت زورت به خدا نخواهد رسید. تو هیچ وقت نخواهی توانست تنهایی را شکست بدهی. تو محکوم به تنهایی هستی. تو لعن ابدی معشوق را به جان خریده ای. این زندگی یک تکه گوه است که در ظرفی از طلا و الماس به ما پیشکش می کنند.
۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

sessizce...

uzaklar seninse tum yollar benimdir...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۱۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

با خاطراتش خوابیدن...

مصیبتی عظماست. این که در فراموشی هم به یادش بیفتید...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

گاهی...

عشق، نوازش کردن سر کسی ست که خونت را می مکد...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

طعم انارین بوسه هایش...

می دانست که دوستش دارم. می دانست که با یک صحرا لب، یک خرمن بوسه بر من می بخشید. می دانستم که دوستم دارد. که اگر نمی داشت، اشک نمی ریخت برایم. که به جای تنش، آهوان زخم را نثار آغوشم می کرد...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی