احمد کایا چه خوب می خونه: بی پنجره مانده ام مادر جان، بی پنجره مانده ام...
احمد کایا چه خوب می خونه: بی پنجره مانده ام مادر جان، بی پنجره مانده ام...
ای هرگز بزرگ! ای هیچ گاه زیبا! گیسوانت بوی مجنون می دهد. دیدمت که سبز بهار را بر تن کرده بودی. شنیدمت که غزلخوان قناری ها شده بودی. صدایت را، فراموش نخواهم کرد. نگاهت سنگ نبشته ای ابدی ست بر تارک قلب من. در چشمانت تحیر آینه ها و هجرت پروانه ها، در قلبت صدای خنجرها و شمشیرها، در لبانت دلشوره روز های نیامده.در پیشانی ات راه ابدیت. پرواز ده. مرا به ابدیت پرواز ده. تولدم را، تاریخم را، گذشته ام را، خاطراتم را بفراموشان. دشنه های بوسه ات را بر قلبم فرو کن. رنج هایت را تا ابد به من امانت بده. غم هایت را بر دوشم بگذار. قلبم را چون گردن آویزی بر سینه ات قرار ده. ویران ترم کن. آواره تر. زبان شب را به من بیاموز. بگذار هم کلام اشباح رازگون شب های بارانی بشوم. بگذار کودکت باشم. مرا چون کودکت در آغوش بگیر. مرا چون کودکت دوست بدار. بگذار در سایه ات به خلسه ای فرو روم و چون بیدار شدم تمام گذشته ام را فراموش کنم. بگذار اکنون را با تو بگذرانم و آینده را آنگونه بگذرانم که تو می خواهی...
تو به من یاد دادی باران را، زندگی را و پرسه زدن های بیهوده در کوچه پس کوچه های روح را...
مصیبتی عظماست. این که در فراموشی هم به یادش بیفتید...
می دانست که دوستش دارم. می دانست که با یک صحرا لب، یک خرمن بوسه بر من می بخشید. می دانستم که دوستم دارد. که اگر نمی داشت، اشک نمی ریخت برایم. که به جای تنش، آهوان زخم را نثار آغوشم می کرد...