بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۴۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سرخ و خون و شهوت...

آن‌قدر ببوسی‌ام که خون از لبم جاری شود
آن‌قدر ببوسم‌ات که لبم بر لبت دوخته شود....

۲۶ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بزرگ تر از قلب تو...

هزار سال پیش از این برای اولین بار دیدمت. هزار سال است که برای اولین می‌بینمت. هزار سال پس از این برای اولین بار تو را خواهم دید. برای بعد از آن هم نگران نیستم. خدا بزرگ است...

۲۶ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

که اندوه سنجاقی‌ست بر سینه‌ات...

هرچیزی اما ذره‌ای از وزنش را بر روی شانه‌هایت باقی می‌گذارد و شانه هم مثل چشم عادت می‌کند. با این همه خاطره و انسان و حادثه اما چرا هنوز هم چون غباری سبک در دستان باد به هر سو کشیده می شویم و از طوفان‌ها می‌هراسیم. چه می‌خواستی از این زندگی؟ رسالت‌ات چه بود؟ شبی برهنه آغوش برهنه‌اش را زیستن یا شنیدن ناله‌های شهوتناک‌اش در لحظه‌ی ایستادن زمان و یا حتی رسیدن به سینه‌اش و سر غلطیده در میان پستان‌هایش سبی سیر گریستن و همان دم مردن؟ آه تصدقت. هستی خسیس‌تر از این حرفاست. روحم تبلور ویرانی‌ست. نوشتن هر روز برایم سخت‌تر از روز قبل می‌شود. حافظ تمام ایام نیستم اما تا دم مرگ به یادت خواهم بود. عمری گذشته و دیگر باز نخواهد آمد. من اما به تغییر این روزهایم ایمان دارم. به این که بی‌رنگی عنق افتاده روی روزهایم را جایی تلافی می‌کنم. جایی که دور نیست، دیر نیست اما تقاص سختی دارد. خیلی‌ها، دقیقا خیلی‌ها لیاقت خیلی چیزها را ندارند و تو یا باید آنقدر زرنگ باشی که این حرف را فهمیده باشی و یا بارها و بارها این اصل ساده را برای خودت تکرار کنی و من در دسته‌بندی آدم‌ها جزء آن دسته قرار می گیرم که باید این اصل ساده و بدیهی را بارها و بارها برای خودش تکرار کند. میان این همه تقاص و تاوان و جزاست که می‌فهمی کجا را اشتباه آمده‌ای. کجا باید پیش می‌رفتی و نرفته‌ای و کجا باید می‌ایستادی و دویده‌ای. خامی و پختگی و سوختگی عمری به درازای زندگی یک آدمی دارد و حتا گاهی یک عمر طولانی هم برای این پختگی کفاف نمی‌دهد. اهمیتی ندارد تصدقت. درد هر چه بیش‌تر بهتر و زخم هر چه عمیق‌تر دلچسب‌تر. نمی‌ترسم. نمی‌هراسم. تمام این زخم‌ها را تا انتها باید دوام آورد و حرفی نزد و شکوه‌ای نکرد- که ارتفاع پنجره برای پریدن همیشه مناسب است- و لحظه‌ای هم که مرگ آمد، آمد. چه باک تصدقت. تنها یک راه برای زنده ماندن وجود دارد. شوالیه‌وار، زره بر تن و سواره بر اسب خلق معنا کردن. شرزه و بی‌ترس...

۲۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۳۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

ای ساربان...

رهگذر. بی‌مقصد. مسیر همیشگی. درختان لخت. سراسر مه. آدم‌های بی‌چهره. غریبانگی. چای. زیرزمین. شیش تا چای هزارتومنی. انباشت نیکوتین. یک نخ دیگر. یاد او. اوی غایب. اوی ناموجود. اوی از یاد برده. گرانی مادر قحبه. بی‌پولی مادر قحبه‌تر. هندزفری. " غمم را ز چشمم نمی‌خوانی". مه. برف. بی نام. بی نشان. بی صدا. گم. محو. تیره. تار. کمی هم سرد. رهگذر...

۱۹ آذر ۹۸ ، ۲۲:۳۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

شب های برفی...

{به "پیش و پس از او" تقسیم شدن. برای او گناهکار جماعتی شدن. پای رفتنش، نشستن و پای نیامدنش، ایستادن. بی‌خیالِ دنیا شدن. هر روز را چون آخرین روز زندگی کردن. در هجوم دوستان و دوستان تنهاتر از پیش شدن. تقسیم شدن، تقسیم شدن، در چهانت پخش شدن. این‌هاست هدایای عشق. تنها یادگارهایی با پیراهنِ جاودانگی...}
 

 

+ کلمه که نه. سرب داغی که تا عمق استخوانت نفوذ می‌کند...

۱۸ آذر ۹۸ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

هستند عزیزم...

+ خوشبختانه غم‌ها ابدی نیستند؛ کامو گفته بود...
_ بدبختانه غم‌ها ابدی هستند؛ ون‌گوگ گفته بود...

۱۸ آذر ۹۸ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بدا به حال این چشم‌ها...

حتا در خواب هم نمی‌بینمت؛ زهی کوری، زهی کوری، زهی کوری...

۱۸ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از شب، از مه...

شب، مه را گفت: من هستم. چیزی دیدنی نخواهد ماند؛ تو قطرات باران نشده‌‌ات را به خواب بسپار. مه گفت کوه‌ها چه؟...

۱۸ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

که اعتباری نداشته...

اولین خسران، اولین ناامیدی‌ات، اولین باری که مطمئن می‌شوی امیدت اشتباه بوده، که بیهوده دویده‌ای، که برای مسابقه‌ای تلاش کرده‌ای که نتیجه‌اش از قبل معلوم بوده. اولین باری که قدرت جبر را اینقدر ملموس از درون خودت احساس می‌کنی، آن لحظه‌ی عظیم فرو ریختن تمام باورها و شکستن تمام آرزوها و رویاها و در آغوش کشیدن حسرت... اولین کلماتی که پس از آن زمزمه می‌کنی "آخ که چقدر ساده بودم!" کی خواهد بود... آخ. کاش خبردار نشوم...

۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

لعن...

می‌گفت باران لعنت است که می بارد. به جزای این که... نه. فقط می‌گفت بارن لعنت است. نمیفهمیدم چرا اما ‌می‌دانستم که اشتباه نمی‌کند. لعنت تک تک ما بود. باران لعنت است و همه چیز را با خود خواهد برد. همان بهتر که ببرد. همان بهتر که چیزی باقی نماند. باران لعنت است...

۱۴ آذر ۹۸ ، ۰۶:۳۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی