حوایی یا هوا؟
نمیدانم!
بی تو نمیگذرد...
هی راه میروند و فحش میدهند و سیگار میکشند. یک روزی اما تمام میشوند؛ آدمهای توی سرم...
چه فراز و نشیبی دارد نگاهها...
آن هنگام که به شب نگاه می کنی و جز سیاهی نمیبینی...
آن هنگام که به آسمان نگاه می کنی و جز قفس نمیبینی...
آن هنگام که به زندگی نگاه می کنی و جز حسرت نمیبینی...
آن هنگام که به شعر نگاه می کنی و جز غم نمیبینی....
آن هنگام که به تاریخ نگاه می کنی و جز خون نمیبینی...
آن هنگام که به خدا نگاه می کنی و جز شرم نمیبینی...
..
.
چه فراز و نشیبی دارد نگاهها
آن هنگام که به قلباش نگاه می کنی و جز نفرت نمیبینی...
آن هنگام که به چشمهایش نگاه می کنی و جز عشق نمیبینی...
مرا ببوس برای آخربن بار...
صدای تیرو غل و زنجیر میآید. ناله و فغان نسلی که از مختاریها و پویندههاست. اما کجاست اختیار و پویشی؟ ما، نسلی که تماما در احاطهی اندوه بودیم. سرو نبودیم و سر خم کردیم، چاره نبودیم و چاه شدیم، برای هم. با سیگارهایمان دود شدیم. نوشیدیم. مست کردیم. مخدر دیگر جواب نبود. اندوه جانفرساتر و جاودانتر از ما بود. ذوب شدیم و ریختیم روی سر آوارهایمان. دیگر نه میهنی مانده بود و نه وطنی و خاکی. بنفشهای نمانده بود که کوچش افسانه شود در گوش قصهها و فرهادی نمانده بود که صدا کند غصهها را. صدا همان درد بود. نگاه همان بغض و گریه تنها مرهم. یک مشت دیوانهی نامحرم، در خیابانها به امیدی که به ناامیدی شبیه بود. خیابانهایی که بوی باروت می داد و نفت و خون. بوی دروغ و تزویر و تشریح اندوه بر قامت قلبهایمان. خونی که از سیاوشان میریخت و پامال میشد و صدای شوم خندههایی که تمسخر ما را به فریاد میکشید. مرا ببوس. از بهار ما سالهاست که گذشته است. هیچ کدام از عقربههای ساعت و ورقهای تقویم، آخرین بهار را به یاد نمی آورند. خوشبختی فسانهی دیر و دوریست. مرا ببوس که دیگر هیچ کودکی نخواهد خندید و هیچ درختی سبز نخواهد شد. مرا ببوس که کلمات بیهوده و بی جان و عبث شده اند. مرا ببوس برای آخرین بار...
آن لحظهیِ خوشِ ضربآهنگ گرفتن بر دیوارهیِ لیوان و هجا هجا کردنِ حروفِ نامِ تو و امتدادِ لذتبخشِ زمان و در میانِ خواب و بیداری، چشم در چشم تو و دست بر گونه و شانه به شانهیِ تو و لب بر لبِ تو؛ هیچ شدنِ تمامِ دنیا و مافیها و تلخیهایش برای ساعتی و مستغرق در خیالِ خوشِ آغوشِ سپیدِ سرسبزِِ سراسر پیوستهیِ تو؛ بریده از مکان و دست شسته از زمان و معلق بین آسمان و زمین؛ سبک، چون پَری در باد. هیِ دوستت دارمهایِ دعاگونهیِ بلند و فراموش شده از تمامِ یادها و فراموش کردهیِ تمامِ یادها. فقط تو و تو و تو؛ بی هیچ گذشتهای و آیندهای. تنها. آن. دَم. حال. اکنون. تو. خماریِ چشمان و خیسیِ لبان و لرزشِ دستان. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم... راستی و مستی و اعتراف به تو در زیر فروغِ محوِ ماه؛ اشک را به مستی بهانه کردم و لب و زبان و دهانم جز به تو نچرخید و جز تو نگفت و این پژواکِ سنگینِ نامِ تو که نفس را بر من سنگین کرد و رفت و آمد و رفت و امد و رفت و آمد...سرخوش از می یا از تو یا از حرف زدن دربارهیِ تو؟ تا انتهایِ زمان و مکان و همه چیز رفتن و برگشتن به آغاز. به زمستان. سرما. تو. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم...
+ تو که نمی ترسیدی از زخمی شدن، پروایی نداشتی از دیدنش. چرا دور شده ای از خودت؟
_ چون دیگر از این یکی جان سالم به در نمی برم...
یک روزی از اینجا خواهم رفت و دلم برای هیچ کس و هیچ چیز تنگ نخواهد شد...
+ گفت اگر فقط یک بار دیگر، از رفتن حرف بزنی من دق می کنم و می میرم...
شراب هایشان را نوشیده اند. کفش هایشان را درنیاوره اند و شیر گاز را باز کرده اند و خوابیده اند؛آرام، باوقار و طولانی...
از دست دادن چیزی که حتی فرصت داشتنش را نداشته ای؛ خالی شدن وجودت در حسرت یک لحظه داشتنش...