شبیه مه که نام ندارد
شبیه برف که صدا ندارد
صدایت نمی کنم
من از نامت کمترم...
شبیه مه که نام ندارد
شبیه برف که صدا ندارد
صدایت نمی کنم
من از نامت کمترم...
من خوبم. من خوبم. من خوبم. میتوانم همینجا هزار بار بنویسم که من خوبم اما آدمها خستهکنندهاند. زندگی سخت است و روزمرگی کسالتبار کلمنتاین. خیابانی که هر روز بر رویش قدم میگذارم و شهری که در آن ننفس میکشم بویِ لجن میدهد. فقط ادامه میدهی و میشوی امتدادِ بیهودگی؛ در روزگارِ افتخار به این بیهودگیها و بطالتها اما من شرمسارم. اما من هنوز احساس میکنم جایی کم گذاشتهام. ادامه. امتداد. بیهودگی. نه برای این که دلیلی داشته باشم. نه. اتفاقا صرفا به این خاطر که دیگر دلیلی ندارم. آدم هایی که مرا میشناسند یک جور دیگر نگاهم میکنند و من هیچ چیز عجیبی در خودم پیدا نمیکنم. همه چیز در روتینترین حالت خود جریان دارد. تمام این نفس کشیدنها و زندگیها و آدمها. همه چیز. من کمی خستهام. کمی ناامید و کمی عادت نکرده کلمنتاین. به هیچ عادت نکردم. نه به نبودش. نه به این بیهودگی، نه به این زندگی لعنتی و نه به این خنجری که هر روز قلبم را خراش میدهد. برای حرف نزدن با تمام آدمها، تنها دو کلمه دارم: من خوبم...
میبینی زمستان؟
دیگر زور هیچ آفتابی به من نمیرسد
دیگر دستِ هیچ بهاری نمیتواند شاخههایم را لمس کند
دیگر در قلهام. جایی که هیچ کس به آنجا نخواهد رسید...
میبینی چهقدر بزرگ شدهام؟
دیگر در هیچ تابوتی جا نمیگیرم
دیگر هیچ گوری مرا نمیپذیرد...
میبینی؟
میبینی
چه باوقار، دیگر هرگز او نخواهم بود
دیگر هرگز نخواهد دانست
دیگر هرگز نخواهد فهمید...
میبینی
که چگونه جنون بر عقلام میخندد
و نوازشِ دستهایش را از شانههایم دریغ میکند؟
میبینی خاطره قدیمی؟
میبینی زمستان؟
میبینی که چگونه در تمنای چیزی
آنسوتر از سیاهی هستم؟
سیاهها کافی نیستند برایم دیگر...
میبینی
که دیگر هیچ چیز مرا نمیترساند
نه این روزهای سراسر ظلمت
نه این بیتو بودنهای یک، دو، سه تا ابد...
نه این سالهای بیشناسنامه
و نه گلوله
که رعنایی سرو را دو چندان میکند...
تو اما فراتر از اینها بودی. فراتر از هر بار دویدن به بیرون با صدای باران، فراتر از پناهِ روزهایِ بیپناهی، فراتر از حسرتی دفن شده در بغضی رهانشده، فراتر از یک بوسه غمگین، فراتر از یک آغوش گرم، فراتر از یک آرزوی پنهان، فراتر از یک راز رسوا شده، فراتر از مرهم زخمهای بی درمان، فراتر از شانه، فراتر از لب، فراتر از چشم، فراتر از یک شاهکار. تو اما فراتر از اینها بودی. حتا فراتر از یک حیوانِ برهنهیِ بدویِ زیبایِ پرستیدنی...
آخرش مادام، ما میمونیم و زخمای کهنه و انتظاری که هیچ وقت به وصال نمیرسه...
خیابان را آمدیم پایین. شب بود و کسانی پشت پنجره به انتظار ایستاده بودند. مثل ما که داشتیم از کنار درختان می گذشتیم و گذشته را تماشا می کردیم. باور نمی کردیم. باورمان نمی شد. پر از شک بودیم و زندگی همان روشنی دَم بود. همان حباب نقش بسته بر شیشه. تیره و تار و پر از ابهام. چه باورش می کردیم یا نه. مثل وقوع باران در بیابان...
اگر از عشق، اگر از شهوت، اگر از زندگی؛ همیشه تو...
اگر از عجز، اگر از حسرت، اگر از مرگ؛ همیشه من...
اگر از بُعد، اگر از نفرت، اگر از برزخ؛ همیشه ما...
من اما میدانم که روزی، نه چندان دیر، لابلای بیهودگیِ روزها و بیفایدگیِ شبهایم، مجبور خواهم شد همان کلماتی را برایت بنویسم که "احمد عارف" برای "لیلا"ی دوستداشتنیاش نوشت: پس میخواهی ازدواج کنی؟ حتما عاشقش شدهای. امیدوارم خوشبخت بشوی." تف....
با چشمانت ذکر باران بگیر
دلت گرفت اگر
و مرا به یاد آر
از یاد رفته
از یاد رفته
از یاد رفته...
شبها
همیشه
همین ساعت
خوابم نمیبرد
گاهی
همین ساعتها
از خواب میپرم
زنِ محبوبِ من
دستهای کوچک سفیدی داشت
که خوابِ درختِ کهنسالِ کوچه را نمیآشفت
دوستم داشته باش
من از پلههای زندگی
بارها افتادهام
و حال دست و پاهایم
کبود، خونین، زخمی...
مادر گریه میکرد آن شب...
چرا نوشتم دوستت دارم؟
از تویی که میگفتی تمام حقیقت بازی بود.
تمام حقیقت بازی بود؟
پس
من
کدامین زمستان
دوستت داشتهام؟..
.
.
یک روز اگر نبودم
فراموش نکن
که نان داغ برای صبحانه
واجبتر از نماز صبح است
و این که تو شکِ بینِ
رکعتِ دو و چهار بودی
و شکِ بینِ دو و چهار جایز نیست
و این که می شود
توی تاریکی
شعر خواند
گریه کرد
سیگار کشید
قرص خورد
و برای همیشه خوابید...
.
.
من راه را از خلوتِ نامِ تو
گم کردهام
منی که هر شب به انتهای خیابانی میرسیدم
_میرسم_
که
هرگز
به تو نخواهد رسید...
فراموش نکن که
سماور برای عصرها واجبتر از نماز عصر است
و راستی
به مادرم خواهم گفت که برایت شال ببافد
سبز و ظریف و طولانی...
.
.
اگر از تو پرسیدند
می گویم
دیوارها برای من
و پنجرهها برای او.
اگر از من پرسیدند
بگو
باران گرفته بود.
سرنوشت خوبی بود زندگی...
.
.
_ من غمگینم_
و
این خلاصهی منست
_ تو زیبایی_
و
این خلاصهی توست...
نفرتانگیزترین چیز اما در دنیایتان عادی شدن بود. این خویِ پستِ عادت کردن و عادی شدن و بی تفاوتیِ محض. از یاد بردن چیزی که قبلا وجود داشته. که قبلا تا عمق گوشت و پوست و استخوانتان با آن درگیر بودهاید و حال آنگونه رفتار میکنید که انگار وجود نداشته . که از اول همان بوده که بوده. آه. فراموشکارانِ بی خایهیِ بزدل. به هر چیزی عادت می کنید و از هر عادتی زنجیری محکم و نشکن و گسستناپذیر برای خود می سازید. نه میخواهید بشکنیدشان و نه می خواهید دنیایی جدید بسازید. عادت کرده و خو گرفته به زنجیرهایتان روزی از پیِ روزی و شبی از پیِ شبی...