داغ منت بر دل
ننگ منت در نام
زیستن گر بودت بیمن
رو، قدم بردار؛
وگرم توانستن نه
به کین و غیظ و غضبم
در رگ گردنت
همدمت...
داغ منت بر دل
ننگ منت در نام
زیستن گر بودت بیمن
رو، قدم بردار؛
وگرم توانستن نه
به کین و غیظ و غضبم
در رگ گردنت
همدمت...
از اسب افتاد. از اصل افتاد. از نسب افتاد. از نصب افتاد. سوارهیِ اصیلِ نسبدارِ منصوب...
با لرزش سیگار در دستت و قطره در چشمت، آمادهی خالی شدن و خالی کردن خودت علیرغم خودت، کوچیده از انتهای استیصالی که روزهاست گریبانگیر ساعاتت به دامن منی تا نجات دادن خودت با حرف زدن- تقسیم حقیرانهی غم. من اما در مقابلم حصار حصار که مانع از در کنارت قرار گرفتن و فهمیدن و دست سویت دراز کردن برای بالا آمدن- تقدیم زبونانهی مرهم. متأسفم عزیزم اما بدون کشیدن دردهایی که تو کشیدهای، همدردیِ من در گردابِ بازیِ زبانی چرخ میزند و چرخ میزند و آرام آرام محو میشود و از زبان پایینتر نمیرود. زهدانش قبر اوست...
آدمهای زنجیر شده به تقویم. گیر افتاده در عدد. پایین آمده در حد روزمرگی...
از سوختناش خبر داشت. میخواست بوی خوشی از خودش بپراکند....
گوتهوار فریاد زدنِ "دوستت دارم و این ربطی به تو ندارد" در مقابلات...
فصل اول "چهرهی مرد هنرمند در جوانی" من را پرت کرد وسط دبستان و تمام آن یادهای آمیخته به گنگی و فراموشی. مدیر همیشه اخمو. چسبیده بودن مدرسهی دخترانه و یک باری که خواهرم وسط کلاسی، آمد و صدایم کرد. معلمی که به من و دو نفر دیگر پیشنهاد جهشی خواندن چهارم را داد. کلاه زمستانهی لبهداری که فقط چشمها را نمیپوشاند و یک بار کلاه بر سر، فکر میکردم گم شده و سراسیمه دنبالش میگشتم. معلم کوتاه قدی که به خاطر ندانستن معنای کلمهای، سیلی جانانهای بر صورتم نواخت. دوم اسفندی که اجرای سرود داشتیم و در بازگشت جلوی خانه کلی کفش بود. سه نفره بر روی صندلیها نشستن. از قمقمه آب خوردنها. در زمستان با دستان یخزده امتحان نوشتن...
این توبهها از برای چیست؟ فرار بر آغوش چیست؟ کدامین دست بدون خار و کدامین آغوش بیآتش منتظر توست؟ چه کسی بر تو پناه میدهد آخر ای درمانده؟ بیا، بیا که غمخوار تو منم. درمان تو منم. دردت را اگر من دادهام، درمانش هم دانم. بهتر از من پناهی نتوانی پیدا کرد. بیا که غریباند اینان با تو. بیا که آشنایت منم و آرامت. بیا که جز من راهی نداری...
"همین را در تو دوست دارم. این بیباکی و جرأت روبهرو شدن با هر چیزی را. یادت میاد اولین باری که تو را دیدم؟ به او گفتم زیبایی. اما حالا از پس سالها، چیزی که در تو تحسین میکنم، باطن توست تا ظاهرت. مثل مظروفی که در ظرفهای متفاوت قرار میگیرد و شکل آن ظرف را میپذیرد؛ بی آنکه ماهیت خود را عوض کند. اجازهی این کار را نمیدهی و این خوب است. بیشتر از کافی حتی. پذیرفتن اشکال مختلف و در عین حال حفظ خود. مطیع و رام و سرسپردهی تمام جریان. تمام موجهای سهمگین که برای از ریشه کندن تو، به سویت هجوم میآورند. اما توأمان با گستاخی و سرکشی و بیشرمیای که ابایی ندارد از زیر میز زدن. چیز دیگری را هم طی این سالها متوجه شدهام. کمتر چیزی وجود دارد که بتواند آرامشت را، این آرامش سخت به دست آمدهی تمام شده به قیمت گزاف چندین سال را، از تو بگیرد. آخ که چقدر خوشحالم این روزهایت را هم میبینم. بزرگ شدن و درافتادنت با زندگی را. و لذت حاصل از دیدن اینکه خودت برای خودت کافی هستی. روزی که درباره روزهای گذشته و ماجراهای تمام شده، حرف میزدیم. تو در میان حرفهایت از حوادث، تلخ و شیرین و لایق و نالایق گفتن، میخندیدی و میگفتی حالا خیلی از آنها در نظرم احمقانه و کودکانه است. خندهدار حتی و مگر از این رو خودت به آنها نمیخندیدی؟ دیگر میدانی که جهان چیز زیادی برای تقدیم کردن به ما ندارد. دنیایی اگر هست و هدیهای باارزش که سزاوار به دست آوردن باشد، در خود آدم است. دنیا در توست. همه چیز در درون توست. در درون ماست. اگر چیزی برای تلاش کردن و نامیدی و افتان و خیزان به سمتش دویدن و دست بالا بردن و زحمت چیدن به خود، وجود داشته باشد. لذت میبرم از این دوری خودخواستهات با آدمها. نوعی تلاش برای آلوده نشدن به رذالتی که کم و زیاد در هر کسی خودش را نشان میدهد. و میخواهم همیشه همینگونه باشی."