بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

آه شمس تبریزی...

"فی‌الجمله تو را یک سخن بگویم: این مردمان به نفاق خوشدل می‌شوند و به راستی غمگین می‌شوند. او را گفتم تو مرد بزرگی، و در عصر یگانه‌ای؛ خوشدل شد و دست من گرفت و گفت مشتاق بودم و مقصر بودم. و پارسال با او راستی گفتم؛ خصم من شد و دشمن شد. عجب نیست این؟! با مردمان به نفاق می‌باید زیست، تا در میان ایشان باشی. همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان برون می‌باید رفت که میان خلق راه نیست"...

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

روی دیگری‌ها...

کم‌کم این را هم فهمیدم که چرا آدم‌هایی که در زندگی به هیچ جا نرسیده‌اند، آدم را نصیحت می‌کنند. این ربطی به آنان ندارد. دانستن باریدن برف قدرت جلوگیری از سرما را در مقابلش به ما نمی‌دهد. و بودن در زیر آن برف به آدم قدرت قابل توجهی برای حرف زدن از همان برف می‌دهد. حوادث پشت سر هم رخ می‌دهند، یکدیگر را تعقیب می‌کنند، پدر و مادر با همدیگر با همدیگر می‌خوابند و ضربه‌ی اول دومینو نواخته می‌شود. اتمام یک بدبختی به منزله‌ی آغار دیگری‌ست. و بسیاری از وقت‌ها کاری از دست انسان برنمی‌آید. دانسته‌ها، زیسته‌ها و تجربه‌ها به هیچ دردی نمی‌خورند. آدم یک لحظه‌ به خودش می‌آید و می‌بیند مدام دارد خودش را نصیحت می‌کند و می‌گوید این را هم فهمیدم...

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۶ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

از تقدیس تا تخدیر...

تقدس می‌کنند تا تخدیر شویم. با تراشیدن مبدأئی آسمانی، از زمین جدا می‌کنندشان هر چه را که می‌خواهند بالا ببرند و صلاحیت حرف زدن را از ما می‌گیرند. باید حرف‌های آنان را بپذیریم، سوال نپرسیم، به چیزی فکر نکنیم و به چالش نکشیم. با همان بهانه تراشیدن‌های ابلهانه آنها  را معصوم نشان می‌دهند؛ عصمتی که بی‌‌همه‌چیزها، گناهکاران، انسان‌های عادی نباید درباره‌اش حرف بزنند. می‌گویند این مقدسین، این معصومین را نمی‌توان و نباید با چشم زمینی مورد قضاوت قرار داد و با این حرف، بیشترین آسیب ممکن را به مورد تقدیس قرار گرفته می‌زنند، بی‌آنکه بدانند. آن‌ها را از جایگاه خود، از تمام تلاش‌‌های انسانی و صادقانه‌‌ی آنان جدا می‌کنند. به صورت یک چیز چندش‌آور ناموزون بی‌توان رذل در می‌آیند. وسیله‌ای برای خماری، تخدیر، حرف‌های شیک بی‌بخار می‌‎شوند. و یک بدهکاری ابدی را بر گردن ما می‌گذراند که باید با حرف نزدن، با چشم و گوش و زبان بسته تاوانش را بپردازیم...

۲۸ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از مترسکی که جان نداشت...

آشوب و آتش افتاده به جان‌هایشان، آشوب و باورهای به آسانی فرو ریخته‌یشان، آشوب و بت‌های بیکاره‌یشان...

۲۸ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

چشم‌هایتان را هم...

دختره به دوستش گفت شرابخوار هستند پس؛ این‌ها برای مزه عالی‌اند. کنار پسته، سیگار و ماست‌خیار یخ. گفتم اشتباه گرفته‌اید خانوم، برادرزاده‌ام لواشک‌هایتان را دوست دارد...

۲۸ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۷ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

سلامم نثار تو...

بها داشتند، من ندارم. بهانه داشتند، من ندارم. نشانه داشتند، من ندارم، شانه داشتند، من ندارم؛ ای بی‌بهای بدون بهانه‌ی نانشانه‌ی نی‌نشانه...

۲۸ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

سنگ و رنگ و مرگ...

فرض کنید بیست و چهار ساعت دیگر خواهید مرد. چه کار می‌کنید؟ آیا بدون تغییر به کارهای عادی، به کارهای هر روزه‌ی تکراری خود ادامه می‌دهید یا به کارهای دیگر؟ این کارهای دیگر می‌تواند نوشتن یک وصیت‌نامه باشد. می‌تواند طلب حلالیت و بخشش از کسی باشد که همراه با مرگ، نامش در ذهن شما جرقه می‌زند و در تغیر از بی‌گناه ساعت قبل تبدیل به یک فرد ظالم در حق او می‌شوید. این کار می‌تواند گفتن دوستت دارم به یک نفر باشد که تا قبل از آن جرأتش را نداشتید. می‌تواند کارهای دیوانه‌وارتری باشد؛ لخت شدن وسط خیابان یا شاشیدن روی یک نفر که از او بدتان می‌آید. دانستن تمام شدن خود، زندگی و دنیای مادی در فاصله‌ی یک روز، فردا، همین لحظه می‌تواند انسان را به کارهای زیادی وادار کند. این جسارتی‌ست که از آگاهی به تمام شدن به دست می‌آید و عده‌ای را به سوی دیوانه‌ترین کارها و عده‌ای دیگر را به گدایی بخشش و عفو سوق می‌دهد. کارهای غیرمعقول، کارهای غیرمعمول، کارهای غیرمنطقی. کشتن حتی. خوابیدن با بیست و چهار مرد/زن در طی بیست و چهار ساعت. تهوری که تمام بندهای غیرموجود اما واقعی را از دست و پا و ذهن و قلب آدمی باز می‌کند و مدام می‌گوید: انجام بده، خواهی مرد و همه چیز تمام خواهد شد. هر کاری که تا قبل از آن لحظه‌ی آگاهی برایتان غیر ممکن بود، حالا در یک لحظه برایتان ممکن می‌شود. اما دسته‌ی اول، اقلیتی که شایسته‌ی غبطه خوردن و رشک بردن‌اند؛ آگاهان به پیشبینی ناپذیری مرگ، کار راحت‌تری دارند. چرا که به ناگهانی بودن مرگ آگاهند. این مرگ می‌تواند در یک لحظه‌ی کوتاه در اثر گیر کردن یک حبه قند در گلو اتفاق بیفتد. یا در روز عروسی، در خوش‌ترین روز ممکن برای آدمی، یک تصادف می‌تواند تمام شادی‌ها را به غم‌ها بدل کند. این آدم‌ها به کسانی که عاشق‌اند یا دوست دارند، عشق و دوستی و علاقه‌ی خود را اعلام کرده‌اند. این لحظه‌ی آگاهی به مرگ، چیزی را در آنان برنمی‌انگیزد یا نمی‌جنباند. و آنان را به کاری، محال یا غیرمعقول یا ترسناک، جسور نمی‌کند. به درستی زیستگان که با آگاهی به ناگهانی بودن مرگ، هر چیزی را در وقت خود، تا آنجایی که طبیعت انسان و زندگی امکان می‌دهد، انجام داده‌اند می‌دانند که مرگ در عین ناگهانی بودن خویش، به هنگام‌ترین کار در جهان نیز است. آنها به طبیعت عاجزانه‌ی انسان آگاه‌اند. آنها روال چیزی را تغییر نمی‌دهند. مگر نمی‌دانستند که روزی، شبی، لحظه‌ای خواهند مرد؟ مگر نمی‌دانستند که مرگ همه‌ی بشر را خواهد پذیرفت؟ چه چیز را تغییر بدهند؟ آیا این بهترین شیوه‌ی زندگی نیست؟ بدون ترس از اتمام زندگی، با نهایت توان خویش کار و تلاش می‌کنند، به زندگی می‌پردازند اما از مرگ نیز غافل نیستند. این آدم‌ها با علم به لحظه‌ی اعلام فرض اول متن، به همان کارهای روزمره‌ی تکراری خود می‌پردازند. آب دادن گل‌هایی که باید آب داده شوند مثلا. رفتن به دیدار دوستی که از هفته‌ی قبل با یکدیگر هماهنگ کرده‌اند. سر کار خود رفتن و تا آن لحظه‌ی موعود، بی‌عارانه و بی‌اعتیانه، به کار خود مشغول شدن. همان غذاها، همان حرف‌ها، همان کتاب‌ها، همان لحظات تا به آخر زیسته شده. چیزی را به تعویق نینداخته‌اند، برای دقیقه‌ی نود کنار نگذاشته‌اند. خوش آن انسان‌ها که چنین زندگی می‌کنند و خوش‌تر آن انسان‌هایی که با این انسان‌ها زندگی می‌کنند؛ که نوری مدام شعله‌‌ور و تابناک از ضمیر چنین انسان‌هایی جهان را گرم و روشن می‌کند...

۲۸ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۲۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

متقن‌ترین ما...

متقن‌ترین تو:
نگاهم کن، هیچ دوستت ندارم و نداشته‌ام هرگز...

متقن‌ترین من:
چگونه انسانی می‌تواند بعد از شناخت من، به من نزدیک بشود، لمسم کند و بدتر از همه دوستم داشته باشد؟...

۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

عشق‌های تحت اشغال..

با نزدیک‌تر شدن به کفر اعتقاداتم قوی‌تر می‌شود و می‌توانم در زشتی‌ها، زیبایی خاص آنان را جستجو کنم. و این که آرام آرام دوست داشتن چیزهایی که از آن‌ها متنفرم را می‌آموزم. در آغوشم، در گودی گردن و شانه، برای آنان جایی دارم. برای کفر ورزیدن‌هایی که نمی‌پوشاند و می‌گستراند. برای زشتی‌هایی که باید زیبا ببینم‌شان. برای نفرت‌هایی که از خود نرانم، آن‌ها را بپذیرم، نوازش کنم و بدانم نفرت نوع دیگر دلبستگی‌ست. نوع دیگر آن دلبستگی که از نیافتن و نرسیدن در زمان و مکان درست خویش، تبدیل به دلچرکینی می‌شود...

۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

فقط عبور تند روزها را...

لبه‌های داخلی لبانت می‌سوزد و یک جور تلخی ناآشنا در تمام حفره‌ی دهانت پخش می‌شود. مزه‌ها، بوها و طعم‌ها سر جای خود هستند. می‌توانی احساس کنی. و اندکی بعد حالت تهوعی از سینه‌ان شروع می‌شود و خود را به دهانت می‌رساند. خم می‌شوی، عق می‌زنی و فقط تفآبه‌های شور و نمکین را از دهانت بیرون می‌ریزی. خبری از آن جامد-مایع زرد و کرمی رنگ استفراغ نیست و چه قدر دوست داشتی که یاشد. که بیاید. که بیرون بریزی تمام خورده‌های روزت را و کمی راحت شوی تا بتوانی نفس بکشی. اما فقط شوری لزجی را بالا می‌آوری که نمی‌دانی چیست و این چیستان بودنش آدم را می‌ترساند. بعد نوبت روده‌هاست. زور زدن‌های زیادی که رویت را زرد می‌کند. سر ساعت هفت عصر. همان درد همیشگی به سراغت می‌آید. می‌توانی در هنگام شروع این درد به دیگران بگویی ساعت دقیقا هفت عصر است، ساعت‌هایتان را تنظیم کنید. در یک خط فرضی بین بالای شکم و پایین سینه‌ات، چیزی به هم می‌ریزد یا می‌شکند. انگار یک چاقوی کند در دست یک کارنابلد با چاقو به آن خط فرضی هجوم می‌برد و در یک حرکت دنباله‌دار مکرر به چپ و راست هلش می‌دهد. می‌کشد ولی نمی‌برد. دیگران این دردها را از صورتت می‌فهمند. از آن ناخوشی به یک‌باره هجوم آورده که امان نمی‌دهد. ابتدا می‌گویند با شکم گرسنه سیگار نکش. سپس می‌گویند بعد از بیرون آمدن از حمام آستین کوتاه پوشیده‌ای و سرما خورده‌ای. سپس می‌پرسند بیرون از خانه چیزی خورده‌ای؟ بله. یادم می‌آید. آخرین بار در سی بهمن که تا ساعت دوازده سر کار بودم از بیرون غذا سفارش دادم. حافظه‌‌ی خوب در این مواقع به کمک انسان می‌آید. می‌آید؟ مثلا به یاد آوردن این نکته چه کمکی به تو می‌کند؟ می‌توانی دلیل سوزش لبه‌های لبانت را بفهمی؟ یا دلیل آن حالت شبه تهوع را؟ یا دلیل درد مهلک ساعت هفت عصر را؟...

۲۶ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی