آدمهای معتقد به ایسمها از رقتانگیزترینها هستند. خود را محدود در کلمهای و اسیر زنجیری نامرئی کرده که نمیتوانند پا را از دایرهی کوچک آن بیرون بگذارند...
آدمهای معتقد به ایسمها از رقتانگیزترینها هستند. خود را محدود در کلمهای و اسیر زنجیری نامرئی کرده که نمیتوانند پا را از دایرهی کوچک آن بیرون بگذارند...
چرا باید فکر کنیم نسلهای متأخر سرکشتر و یاغیتر هستند؟ چرا باید خود را دلمشغول و نگران آنان نشان دهیم. طبیعت انسان آیا سادهتر از آنچه که تصور میشود، نیست؟ طبیعت ضعیف، رذل، قابل کنترل و اعمال ارادهی دلخواه. طرفداران جمهوری اسلامی این نسلها را به عنوان دشمن آتی خود و مخالفینش، به صورت تخم و بذری برای به ثمر نشستن افکار خود میداند و میبیند. حال که چیزی را در نظر نمیگیرند: طبیعت انسان که با تأمین حداقلها راضی خواهد شد. نیازهای اولیهی او را تأمین کنید و علاوه بر این به او چیزی برای سرگرم شدن، لذت بردن، گمان کاری مهم کردن بدهید. برای او ملا یا شاه، جمهوری یا دیکتاتوری، کمونیسم یا لیبرالیسم زیاد فرقی ندارد. برای اکثریت عامه همین مهم است. آن قدر او را در سرگرمی غرق کنید، که نتواند بدون آن سرگرمی زندگی کند. او را وابسته بسازید. و در هر بار تمردش از اوامرتان، او را از آن سرگرمی محروم کنید. آن وقت خواهید دید چگونه گرگ دندان تیزکرده تبدیل به گوسفندی مطیع میشود و خواهید فهمید که چرا همیشه آن که حکومت میکند از اویی که بر وی حکومت میشود، باهوشتر است. آنان را به سوی سرسبزترین چمنها خواهند راند تا هر چه قدر که دوست دارند، بچرند و از پشگل تا پوست آنان را بهرهای خواهد بود برای حاکم. با بالا رفتن میزان سرکشی، شما هم خشونت خود را افزایش خواهید داد. سرهای بریده، زندگیهای تباهشده، اعصاب مجنونانه آنان را در جای حقیقی خود خواهد نشاند. دانندگان این حرف، به هر چیزی که جبروت چوپانکاری جبارانهی آنان را ضایع نکند، میدان خواهند داد؛ هر چه باشد...
"برای رسیدن به سخنانی که هیچ چیز نمیگویند
همه چیز باید تا به انتها گفته میشد؛
انجیر، یارپوز، کاراملا
لا حول و لا قوه الا بالله"...
چند وقت پیش یک نفر در توییتر نوشته بود جمعی از بهترین وبلاگهای فارسی را جمع کرده است. کنجکاویام تحریک شد و نگاهی به آن وبلاگها انداختم. نزدیک به هشتاد وبلاگ بود. اکثر قریب به اتفاق هم به دردنخور. پر از عکس، بیوهای طوماری، ناتوان در انتقال حرف از طریق کلمه، دکمههای لایک و آنلایک و نظراتی که از تعارف و به همدیگر نان قرض دادن برای همدیگر نوشته بودند. پیشبینیهای غلطی که حالا عیار آنها معلوم شده بود و سالها، غلط بودنشان را به رخ میکشید. معرفی کتاب و فیلم و موسیقی که آدم شک میکرد اصلا خوانده و دیده و شنیدهان یا نه. این مواجهه، چیزی را به یادم آورد که چند وقت قبل هنگام دیدن حساب توییتر معلم شیمی دبیرستانم احساس کرده بود. حساب کاربری آن معلم دوست داشتنی پر شده بود از اطلاعات بورسی و بد و بیراه به دولت و الخ. اشتراک این دو مواجهه در از ین رفتن فاصله بود. آن آدم کاربلد دوست داشتنی و زحمتکش در ذهنم جای قابل احترامی داشت اما با دیدن حساب کاربریاش تمام اینها از بین رفت و رنگ باخت. او هم یکی مثل دیگران. صادق اما سادهلوح. درستکار اما فریبخورده. آن وبلاگهای فارسی هم با همان چهچه و بهبه که یک زمانی وبلاگستان فارسی چنین بود و چنان در ذهنم نقش بسته بود. اما چه میدیدم؟ معمولی، ساده، بیشگفتی، بودن عمقنگری. طبیعیست که علت مواجههی دومی چیز دیگری هم بود. در زمان آغاز و رشد و پرورش وبلاگستان فارسی، اولینها مثل هر چیز و کار دیگری به دیدهی قابل تحسین نگریسته میشوند. مهم بودن دانشگاه در سالهای اولیه برای دانشجویانی که از جاهای مختلف به پایتخت میآمدند و در مرکز حوادث قرار میگرفتند، برای همین نبوده است مگر؟ چیزی که حالا از بین رفته است. یا حوزویان در زمانهای قبلتر، نویسندگان و مترجمین و روزنامهنگاران در مقاطع مختلف هم. از نزدیک نگاه کردن و تماس بیواسطه تمام عیبها و ایرادها و نقصانها را برای آدمی روشن میکند. تمام شکوه و ابهت از بین میرود. چیزی برای تحسین هم باقی نمیماند. کمی نوستالژیبازی و احساساتی شدن مضر. دوباره نگاه کردم و همین ارتباط بیواسطه را در بعضی چیزهای دیگر هم دیدم. مثلا در بحثهای طولانی با دوست صمیمیام، با برادرانم. زمانهایی که حتی احترام را هم از بین میبرد. با شدتی آتشین و احمقانه حرف میزنند، خیلی جاها یا نمیدانند یا غرضدار میدانند. علاوه بر اینها، شهری که در آن زندگی میکنم. بیست و پنج سال زندگی در یک شهر تمام خرابهها، آشغالها و کثافتها را برای آدم برملا میکند. و این قدرت از بین بردن شکوه، بسیار قویتر از قدرت نشان دادن خوبیهاییست که وجود دارد. برای همین فهمیدم که چرا مرغ همسایه غاز است و چرا آدمهای کوچک کمخرد به مهاجرت به شکل معجزه نگاه میکنند. فاصله فریب میدهد و حتی بعد از دانستن فریب خوردن، اعتراف به آن دشوار است. و بعد از تمام اینها، مرگ. آیا بعد از تماس نزدیک با مرگ، آیا مرگ هم به این شکل درمیآید؟ آیا رسیدن به ملکوتی، که رسیدن به آن در گرو خود را میراندن خوانده شده است، از همین است؟ برای از دست دادن شکوهش؟ برای فهمیدن ناچیز بودن هر چیزی حتی مرگ؟...
من مقابلم قرار دادم و زندگیها را مقایسه کردم. روحهای آلوده، آلودگیهای روحم را و اسارتهای جسمی، گرفتاریهای جسمم و نیات رذیلانه فقط و فقط رذالت درون مخوفم را به من یادآوری کرد. برای همین با آنان مهربانم. با آدمهای آلوده، گرفتار، اسیر و در هالهای از بیادعایی. و چندشم از آدمهایی است که ادعا دارند و حرفها و کارهایشان در حد ادعاهایشان نیست. با آنان نمیتوانم مهربان باشم. هر چه قدر هم تلاش کنم برای مهربان بودن، راه به جایی نمیبرم جز چندشی حیوانی و محقر. و این عارضهی تلخ قضاوت کردن است. با عدهای نمیتوانی مهربان باشی و همدردی کنی...
زندگی برای بعضیها یعنی جندگی و برای بعضی دیگر یعنی جنگندگی...
اما تو میدانی کلمنتاین، چیزهایی هستند که مخالف بودن، دشمنی داشتن، پدر کشتگی داشتن و متنفر بودن حتی نمیتوانند نزدیک به آن احساسی بشوند که نسبت به آنان داری. آدم فکر میکند هنوز کلمات مناسب آن احساس گفته نشده است. چیزهایی که میگویی و خشم تو را نشان میدهند، از جنس پر هستند؛ در حالیکه تو به چیزی از جنس آهن مذاب نیاز داری. این چیزیست که رضایتت را فراهم میکند. همان چیزی که نیست. کلماتی از جنس آهن مذاب...
کلماتم مرا لو خواهد داد. کلماتم مرا اسیر خواهد کرد. کلماتم مرا خواهد کشت...
میگفت وقتی فقط میدانی درونت است و نه هنوز شروع به لگد زدن کرده و نه به دنیا آمده و نه دیدهایاش، از بین بردنش هم راحت است. کار خود را با این عبارت توصیف میکرد، از بین بردن. نمیگفت سقط. دردی هم نداشت، فقط چند روز. بعد از چند روز آن درد لعنتی هم از بین رفت. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. انگار با هیچ مردی نخوابیده باشی. انگار لقاحی رخ نداده باشد. انگار آزمایش و سونوگرافی و دکتر نرفته باشی. انگار اصلا به دنیا نیامده باشد و اصلا از بین نبرده باشم. به صورت یک عقدهی به دنیا آمده در دورنم، برای ساعاتی، روزهایی نوری درخشیده باشد و بعد، به یک باره از بین رفته باشد و از این بابت، بابت از بین رفتن و بردنش، چیزی را حس نکنی انگار...
پورن را مثل هر مقولهی دیگری به دو دستهی حرفهای و مبتدی تقسیم کرد و این دو دسته تمام مشخصات متناسب با نام خود را نیز دارا هستند. در نوع حرفهایاش همه چیز در حد کمال خود قرار دارد و نمیتوان بهتر از آن را تصور کرد و این کمال چیزهای مختلفی از قبیل آلت مرد، اندام زن، طولانی و آتشین بودن سکس، نوع فیلمبرداری و زمان سکس را شامل میشود. در این نوع شما انتظار رفتاری غیرعادی یا اختلالی را ندارید. مرد دچار زودانزالی نمیشود، کسی ناگهانی وارد کادر نمیشود، زن به اندازهی مرد داغ و پرحرارت است. و به مدد تکنولوژی در صورت بروز اتفاق غیرمنتظرهای در مراحل تدوین از چشم مخاطب پنهان میشود. اما در نوع مبتدی نقصان و بینظمی حاکم است و حرف اول را میزند. بعضی چیزها شاید خوب باشند اما برخی نیستند. سکس میتواند در یک اتاق شلوغ اتفاق بیفتد یا در شرایط آب و هوایی بد. مرد ممکن است دچار زودانزالی شود مثل هر مبتدیای که در راه آموختن و نه در قلهی آموخته قرار گرفته باشد، ممکن است کارهای ناشیانه و بعضا خندهداری از سوی آنان رخ دهد. در اینجا دیگر از تمامیت و کمالیت مصنوعی خبری نیست. مرد شاید شکم گندهی بدریختی داشته باشد، بازیگر زن شاید تحریککنندگی لازم را نداشته باشد و نقطهی افتراق دقیقا همینجاست. در پورن اصلی که از سوی بازیگران انجام میشود شما با بازیگر سر و کار دارید. این کار آنهاست. باید ادا در بیاورند. شاید علیرغم علاقه به بعضی کارها مجبور بشوند آنها را انجام بدهند. ارگاسمهای مخصوصا زنانهی تقلبی، جیغ و دادهای ساختگی، توجه به دوربین. و به دلیل میزان زیادهروی در انجام کاری، از لذت و طراوت خالیاند. شبیه به فیلمهای سینمایی که شاید بعضی از آدمهای دنیای واقعی هم زندگیشان شبیه به آن زندگیهای سینمایی باشد، اینجا هم آدمهایی پیدا میشوند که شاید سکسشان به حرارت و زمان و شهوتناکی پورنها باشد. اما این عده در اقلیت قرار دارند، شبیه به همان آدمهایی که زندگیشان شبیه به فیلمهای سینماییست. در زندگی واقعی سرعت اتفاقات شبیه به اتفاق افتادن در فیلمها نیست. کند است. خستهکننده است. اندوهزاست. در پورن هم روند اتفاقات سریع است. همه چیز نشاطآور و لذتبخش. در حالی که در پورنهای مبتدی شما ادایی نمیبینید. آنها به واقعیت و دنیای واقعی نزدیکاند. چون در دل واقعیت کاری را که به مرور زمان آموختهاند یا نیاموختهاند، انجام میدهند. آنها به احتمال زیاد از این کار پول درنمیآورند. همه چیز حتی ارگاسمهای مردانه و زنانه،اگر رخ دهد، در یک قمست از واقعیت رخ دادهاند و بر طبق فیلمنامهای از پیش نوشته شده در زمان مقرر صورت نگرفتهاند. و در این پورنها ممکن است صداها اصلا ضبط نشده باشند. زاویه و کیفیت دوربین افتضاح باشد. اصلا آن دو نفر به کاری مشغول باشند که چیزی از آن نمیدانند. و از همینجا نمیتوان علت علاقه به تماشای فیلمهای پورن، آن هم حرفهای را فهمید؟ این گرایش از کجا میآید؟ در پورن مبتدی به دلیل واقعی بودن تمام آن، فرصتی به تماشاگر برای تخیل و تصور خود در موقعیتی مثل آنان ایجاد نمیشود. زیرا اکثرا چیز قابل حسادتی در مورد آنان، مکانشان و نوع سکسشان وجود ندارد. در حالی که پورن حرفهای اوج قلهای را که میتوان در سکس به آن رسید، نشان میدهد. با تماشای پورن حرفهای فرد تماشاگر خود را در موقعیت آنان تصور میکند و شروع به رویابافی دربارهی همچون موقعیتی میکند. اندامهای عالی زنان و مردان، ساعتهای طولانی سکس، انواع پوزیشنها، ارگاسمها و صداها تماشاگر را میرباید و جذب میکند. به فرد یک فرصت برای دور شدن از واقعیت ناتوانی خویش را عرضه میکند، با تمامشدگی خود، با کمال خود، با تنوع خود. علاوه بر این آدمی چه قدر میتواند فوتبال بازی کردن یک فرد مبتدی را تماشا کند. همان قدر هم شاید بتواند پورن مبتدی را تماشا کند. در عین حال که خود از فوتبال بازی کردن، حتی به صورت مبتدیانه لذت میبرد اما چشمش همیشه به آن حرفهایهاست که چگونه بازی میکنند و با قدرتی ورای قدرت انسانی به کار خود مشغولاند. اما همانطور که در میان بازیکنان مبتدی میتوان کسانی را پیدا کرد که در حد و اندازههای بازیکنان حرفهای بازی میکنند، در پورن مبتدیانه نیز شاید بتوان آدمهایی را دید که بهتر از بازیگران حرفهای پورن کار خود را انجام میدهند. و این در صورتیست که شاید حتی اندام نامناسب یا چهرهی زشتی داشته باشند یا دارای ویژگی بدنی خاصی نباشند که آنان را متمایز کند اما به دلیل ممارست به چنین تواناییای دست یافته باشند. و استثناها قاعده را نقض نمیکنند...