بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

نیستی، نیستی و ...

و گفته بودی اگر به اندازه‌ی کافی مکث کنی، قدرتی به دست خواهی آورد برای پریدن از روی پل‌ها بدون نیاز به قدم برداشتن بر رویشان. و به سوی دیگر پل خواهی رسید. و انبوه مکث‌نکنندگان را خواهی دید که با شتابناکی خود فرصت‌ها را تباه کرده‌اند و یا در جریان اب غرق می‌شوند و با به زور چنگ و دندان خود را آویزان، معلق میان پل و آب، نگه می‌دارند. بی‌آنکه موفق بشوند پل را پشت سر بگذراند و به سوی دیگر قدم بگذارند...

۲۶ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از انسانی که هست...

سوت‌ها اگر بزنم، شیون‌ها کنم، مرثیه‌ها بخوانم، کلماتی بگویم اگر، چه کسی پاسخم خواهد داد؟ آسمان سرد با ماهی ساکت و ستارگانی تاریک در آغوش. زمین پر از چهار دست و پاهایی که دانای دردند، فاعل عمل و شاعر زندگی‌اند. و همه، همه نامحرم. نزدیک‌ترین آدم‌ها، دورترین‌هایی که نمی‌شناسی‌شان. خواب، لذت یک خواب طولانی آدم را تحریک می‌کند. خوابی که در آن آدم‌ها همدیگر را می‌کشند، خون همدیگر را می‌نوشند، گوشت همدیگر را می‌خورند، از قلب هم برای یکدیگر زیورآلاتی می‌سازند. در این خواب‌ها آینده‌ی محتوم، گذشته‌ی محکومت را به یادت می‌آورد و حال، غفلتی‌ست در نگاهی میان این دو. در این خواب‌ها که وسوسه‌ی مدامشان در شقیقه‌هایم بی‌تابم می‌کنند، خودها، خودهای شناخته و ناشناخته حتی، تبدیل به پله‌هایی بالا می‌شوند برای بالاتر رفتن. بالاتر، بالاتر. خود از من آغاز می‌شود، سپس به تو تبدیل می‌شود، چیزی از میان محو می‌شود و قدمی بالاتر می‎‌روی. سپس این تو جای خودش را به او می‌دهد. یک اوی اسکلت مانند که از دیدنش، از عیوبش، از گستاخی‌هایش، از ترس‌هایش، از دغدغه‌هایش و از هوس‌هایش می‌ترسی. آینه‌ای که یک توانایی جادویی دارد. این آینه گوشت و پوست تنت را محو می‌کنند. فقط استخوان‌ها می‌مانند. استخوان‌های ظریف و قطور. با دندانی تیز و گرگ‌‌سان. آدم‌ تاب می‌آورد. آدم از هیبت استخوانی بی‌گوشت و بدون پوست خود نمی‌هراسد. این هیبت استخوانی کم کم تغییر می‌کند. ما، شما، آن‌ها را به دنبال هم می‌آورد. همه چیز زیر پاهایت است. در بلندترین ممکن قرار داری. و نگاه می‌کنی. به آن پله‌ها، به آن انسان‌های زیر پایت. چه می‌بینی؟ خطاها همیشه بیدارند. حتی در خواب. حتی در توقف مغز آدمی، خطاها بیدارند. انسان ضعیف، انسان هرزه، گمان می‌کند که در بالاترین نقطه قرار دارد. جایی که بالاتر رفتن از آن نقطه ممکن نیست. اما خطای بیدار با سیلی خود به او یادآوری می‌کند: در پایین‌ترین نقطه‌ی ممکن بودنش را...

۲۶ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

قبرستان و زندستان...

انسان‌ها دیدم از رگ‌هایشان به جای خون، کلمه بیرون می‌ریخت. انسان‌ها دیدم از دهان‌هایشان به جای کلمه، خون. انسان‌ها دیدم اسیر دریایی از درختان. انسان‌ها دیدم اسیر جنگلی از موج‌ها. انسان‌ها دیدم در قعر کوخ‌ها، پاک. انسان‌ها دیدم در اوج کاخ‌ها، کثیف. انسان‌ها دیدم در سلامت عقل، مجنون. انسان‌ها دیدم در طراوت جنون، عاقل. انسان‌ها دیدم در هزاران زنجیر اما رها. انسان‌ها دیدم بدون زنجیر اما اسیر. انسان‌ها دیدم، تمثیلی از خداوند. انسان‌ها دیدم، تمثالی از شیطان. انسان‌ها دیدم ستایش‌گوی مرگ و سیرِ زندگی. انسان‌ها دیدم سرزنش‌کنان مرگ و گرسنه‌ی زندگی. انسان‌ها، انسان‌ها، انسان‌ها. انسان‌هایی هم از آن‌ها و هم از این‌ها، یعنی از هیچ‌کدام. سیاه. سفید. خاکستری...

۲۶ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

و فراتر...

با پسری در بغل و پسری در پشت، زنی می‌رفت و در این رفتن نه باران و نه زمین گل‌‌آلود اعتنایش را برنمی‌انگیخت. او علی‌رغم زمین و زمان قدم برمی‌داشت تا رسیدن. به زندان، میله، آهن، فاصله. در عین ندانستن لبخند، باید می‌خندید. در عین بلد نبودن دروغ، باید دروغ می‌گفت. و در آن سوی میله‌ها هم مرد باید پنهان می‌کرد. تندی شلاق‌ها، سختی شب‌ها و زجر شکنجه‌ها را. زن چادر سیاهش را با چنگ و دندان نگه می‌داشت. سینه‌ی زن برای پسرانش بوی شیر می‌داد و نان و برکت و عصمت. زن و مرد یک بار بی‌دغدغه نخندیده بودند. یک بار هم بی‌فکر فردا، راحت و آسوده نفس نکشیده بودند. آنها با شگفتی‌های زشت زندگی‌شان آشنا بودند. به بلاها، جدایی‌ها، دسیسه‌ها، دعاها، دعانویس‌ها. اما باز هم تاب می‌آوردند. اما باز هم خود را به گله و شکوه آلوده نمی‌کردند. آن‌ها عیسی را نمی‌شناختند. آن‌ها جای جلجتا را نمی‌دانستند و بهتر از عیسی رنج‌هایشان را به دوش می‌کشیدند، حمل می‌کردند، تا بلندای تپه می‌بردند و هر غروب ... . آن‌‎ها به سان درختان، با شاخ و برگی رفته در هم در آسمان و ریشه‌هایی به هم پیوسته در زمین، می‌دانستند که چاره‌ی آنان جز خود کسی نیست. ‌آن‌ها از صمیمت با یکدیگر به زمان و نوع و شدت خوشی و خشم همدیگر آگاه بودند. زن می‌توانست به مردد بخندد و بگوید: برادر بزرگترت هم مرا می‌خواست. مرد هم در جواب بگوید ایران را دوست داشتم. ایرانی که می‌شناختی. آن‌ها به عشق باوری نداشتند و با موهایی سفید شده با هم و در هم و کنار هم و دستانی لرزان و تن چروک فهمیده بودند که سختی‌های با همدیگر چشیده شده به اندازه‌ی خالص‌ترین سوگندها، آدم‌ها را به همدیگر محرم، آدم‌ها را برای یکدیگر همدم می‌کند و در کنار هم نگه می‌دارد تا لحظه‌ی مرگ. زن، زن روزگار سیب، اسب، سرخاب، سرمه، چشمه. مرد، مرد روزگار داس، دشنه، دخمه، حجره، رمه. زنِ روزگارِ نابلدانه به دوربین نگاه کردن‌ها. مردِ روزگار فوران آنی فحاشی‌ها. شاعری نوشته بود "مادران دعاخوان بودند و پدران فحاش." بیست و پنج سال خلاصه شده بود در نیم‌خط...

۲۵ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بهترین لگد...

آدم لگد زدن به مرده‌ها هم نیستی. یا آن قدر جسور که در هنگام سرزنده‌گی‌شان صدایت را بالا ببری و یا سکوت و بی‌ادعایی...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

با فروریزی نایکسان...

و خب سیلی یک دختر بیست‌وسه ساله با سیلی یک زن سی ساله خیلی فرق داره کلمنتاین. اولی به نوعی تمجید ختم می‌‎شود دومی به یک نوع تحقیر...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

سه-چهار-پنج...

ساعاتی که نه از شب هستند و نه از صبح. بعضی‌ها کارشان را شروع می‌کنند و بعضی استراحت خود را. بعضی مشغول عشق‌‌بازی می‌شوند و برخی دیگر مشغول عبادت. بعضی‌ها سیر از خواب بیدار می‌شوند و بعضی به خواب می‌روند بی‌آنکه بیدار بوده باشند. و بعضی از خواب بیدار می‌شوند بی‌آنکه خواب بوده باشند...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

و خبر دارم؟...

من پیر خواب‌هایم شده‌ام. در خواب‌هایم اثری از زنان و کودکان نیست و به خاطر نبودن آنان، اثری از زندگی هم. فقط مردان. مردانی با سبیل‌های سفید، شکم‌های گنده، عضلات از کار افتاده، چشمانی عبوس، دهان‌هایی فحاش و آلت‌هایی چرک بسته. در خواب‌هایم مردانی با نفس‌های گرفته و کم‌طاقت می‌دوند، فوتبال بازی می‌کنند، سیگار می‌‌کشند، جماع می‌کنند، امضا می‌زنند. من نمی‌‌توانم به خواب‌هایم فکر نکم. همانطور که نمی‌توانم بفهمم چرا چنین خواب‌هایی می‌بینم؟ این خواب‌‌کابوس‌ها سنگینم می‌کنند. سنگ صد کیلویی را روی سینه‌ام می‌گذارند. راه تنفسم بسته می‌شود. نمی‌توانم بعد از این خواب‌ها زیاد حرف بزنم و نمی‌توانم به آسانی به دنیای بیداری باز گردم. خسته، خشمگین، آشفته، پریشان و پیر. چرا در خواب‌هایم اثری از زنان و کودکان نیست؟ من پیر خواب‌هایم شده‌ام؟...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

سفها...

معصوم‌ها، دست نیالوده‌ها، آن‌ها که دنیا را به سان خود، زیبا، ساده و آسان می‌دیدند، در رویایی با زشتی و پیچیدگی و سختی می‌خندیدند. دیگران این خنده‌ها را دلیلی بر سفاهت آنان می‌دانستند و آنان را مجنون خطاب می‌کردند و آنان بی‌تفاوت به خنده‌ی خود ادامه می‌دادند. آنان به دعا باور داشتند. آنان به نفرین، به لعنت باور داشتند. آنان، معصومان، می‌دانستند که جنون نازل‌شده‌ای از آسمان از برای تاب‌آوری آنان است. آنان می‌دانستند، معصومان، مجنونان...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

حیران نامکشوف‌ها...

تو پایان‌های فلینی را دوست داشتی؛ آن دریاها، موج‌های متلاطم، شن‌های گرم و انسان‌های بی‌پناه مانده و بی‌چاره افتاده. آنتونی با موهایی آشفته و مارچلو با چشم‌هایی کبود. موجوداتی که از دریا می‌آمدند و کسی نامشان را نمی‌‎‌دانست. تو شاعران شعرهایی را دوست داشتی که پاهایت را لمس می‌کردند و به پاهایت جان می‌دادند، جان می‌دمیدند. آن شعرها که تو را راهی می‌کردند. تو اسب‌ها را دوست داشتی. اسب‌ها که یک روزی می‌خواستی سوار یکی از آن‌ها بشوی و به سوی آن دریاها بروی؛ آن دریاهای متلاطم که سرگشتی‌ات را در خود غرق کنند و به سطحت نیاورند...

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی