بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۸۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

در جرعه ای شاید...

و شاید رهایی در همین استغراق باشد. در غرق شدن در دود. در تاریکی. در الکل. در کلمه. در فراموشی. در لبخند. شاید رهایی در استغراق باشد. در دریا. در دریاهای دور...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۰۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

به ساده ترین زبان...

در میان این همه آدم و اتفاق و ممکن و ناممکن دلتنگت می شوم. می دانم که عجیب، مبهم و بی دلیل است. شاید هم مضحک. ولی هنوز هم هست. هنوز هم دلتنگی ست که قدم به قدم همراهم می شود. شب و روز. هر چقدر بنویسم، هر چقدر بخندم، هر چقدر بروم باز هم دلتنگی ست که همیشه می ماند. نوشتن کفایت نمی کند. خواندن، خندیدن. هیچ درمانی ندارد انگار. کلمات عاجز می شوند برای وصفش. کم می آورند. کم می آورم گاهی. همیشه. بخوانی و نخوانی، ببینی و نبینی، بشنوی و نشنوی  باز هم دلتنگت می شوم. روزها و شب ها، بهارها و زمستان ها، آدم ها، بوسه ها، آغوش ها، خواستن ها، رسیدن ها، سلام ها و وداع ها می آیند، تمام می شوند و می روند و باز من می مانم. با دلتنگی. هیچ چیز نمی تواند از بینش ببرد. نتوانسته اند که از بینش ببرند. دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی محض...


بی راه نجات و آمیخته به شهوت هلاکت. دلتنگت می شوم. هر روز. هر شب. هر روز بیش تر از قبل و گریزگاه کجاست؟...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۰۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

چیزی هنوز مضطربم می کند...

از بلندا افتادم شمس. رنج آرام نمی گرفت. زخم مرهم نمی شناخت. اما بدتر زخم برداشتم.بوی خون تازه ام کوسه ها را حریص تر می کرد. تقلایم برای نجات بی فایده بود. سرد بود. عمیق بود. تیز بود. می هراسیدم. شاعرانگی یادت می رفت اصلا. شعر نمی دانستی. نمی گفتی. نمی خواندی. تمام هوس ها، تمام خاطرات پرده به پرده از مقابل چشمانت عبور می کردند و بدرود می گفتند. زندگی قد یک ثانیه کوتاه می شد، جهان قد یک زخم دردناک. امواج به ساحل نمی رساندم. هیچ بادبانی برای نجاتم در آب نبود. کوسه های طماع نزدیک تر می شدند. دندان های تیزشان را می دیدم. صدایم هم در نمی آمد حتی. برای فریاد. برای کمک. برای ای آدم ها. که کسی بود؟ نبود. تنهایی وحشتناک شب های کودکی را می مانست. سراسر سیاهی. سیاهی مطلق. صداهای بی معنی که عطر هراس می پراکندند. می ترسیدم. می لرزیدم. لب های کسانی که دوست می داشتمشان به یادم می آمد. ریزش خون از لبانم شروع می شد. چکه می کرد. شره می کرد.  سراسر تنم سرخ می شد. بوی خون تازه ام کوسه ها را حریص تر می کرد...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۵۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

زندگی کرده اید؟...

فرق نم پشت پلک با اشک روی چشم؟...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۳۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

وای مادمازل وای؟...

شیر خوردن از پستان عشق؟ اوه مادام. حتی مزاحتان هم آمیخته به تلخی ست...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۳۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بی رویا، بی هدف، بی آرزو...

خسته از ساحل انتظار، غرقه در دریای عادت...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۳۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تنی که خیس می شود...

بارانی که می بارد، خنده هایی که به درونت رخنه می کنند، زخم هایی که سر باز می کنند...
۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۳۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

...hep boyle

...avaz avaz bagirmak geldi icimden aniden ama kimsenin anlamayacagini fark edip sustum

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۳۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

برای ادمی که هستی...

زنی، زیبایی، حوایی، اغواگری اما آدمی که مقابلت وایستاده هم گناهُ می شناسه هم طعم سیب رو...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۳۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از حق سکوتتون؟...

کنار همان نیمکت، خیره به گلی سرخ، دو دقیقه مانده به غروب ولی ببخشید خانم شما تصادفا از آدمای گوه خوشتون میاد یا کلا سلیقه تون این طوریه؟...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی