بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۸۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

دوستم داره هنوز...

من دیگه باید برم عزیزم. دیر شده. خیلی هم دیر شده. باید زودتر از اینا می رفتم. می رفتم و تمومش می کردیم. خب؟ خب که چی؟ یعنی چی وقتی این طوری نگام می کنی و بغضت رو قورت می دی و هیچ چی نمی گی؟ دوستم داری هنوز؟ داری یا نه؟ شاید. شاید؟ شاید هر دوتاش. شاید هیچ کدوم. کسشر تحولیم نده. فقط خفه شو. بشین کنارم. سیگارتو روشن کن و خفه شو. نشستم. نشست. خندیدم. خنیدید. خفه شدم. لب باز کرد...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

رویاهای بی اندازه...

رفتن های بدون برگشت خوبن، دوست داشتن های بی دلیل، پرسه زدن های بیهوده، عشق های بی سرانجام، فراموشی های بی گاه، بوسیدن های بی اجازه...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

اون طروی مستاصل زل نزن بهم...

برای هزارمین بار دروغ می گوید، برای هزامین بار باور می کنی...

دوست داشتن گاهی حماقت شیرینی ست که نمی توانی مانع انجامش بشوی...
۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تو از جهان...

ماه از خورشید زیباتره، شب از روز، پاییز از تابستون، دشت از جنگل...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

هرکسی یک جور دیوانه است...

گفت موهای بلندش رو دوباره قهوه ای کرده. خیالم راحت شد که اگه ببینمش لااقل یکم شبیه اون روزاش شده...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

تنها شبیه تنهایی ات می شوی...

واسه آدمی که قراره به زودی گریه کنی، بیش از اندازه بلند قهقهه می زنی کلمنتاین...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۱۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

و طنابی که بریده می شود...

زن همانقدر شعر است که عشق چاه...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۱۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از خواب، از خلسه، از خماری...

حروف اسمش در مقابلم به رقص برمی خیزند. سماعی مستانه و دیوانه وار. در چشم هایم چشمانت تداعی می شود. صدای بلند و بی اختیار دف است که گوش هایم را می خراشد و می تراشد. ذکر بی وقفه ی هزار درویش در گوشه خانقاه. رقص حروفت تندتر می شوند و جای خون را در رگانم می گیرند. جزئی از من می شوند و در تمام تن سردم سیران می یابند. تقلا نه. تلاش نه. هیچ امیدی برای رهایی نیست. صدای دف کم رنگ تر می شود و جایش را ضرباهنگ خلخال ها می گیرد. هزار درویش به کناری رفته اند و و نگاه تحسین بارشان را بر وجود زنی دوخته اند که با صدای کم رنگ دف خود را تکان می دهد. بر سر انگشتانش می چرخد و می رقصد و از آمیختگی صدای خلخال و دف صدایی جادویی، صدایی ملکوتی به گوش می رسد. معلق میان خواستن و نخواستن. دوست داشتن و دوست نداشن، میان رویا و واقعیت چشمانم را باز می کنم. جشمانم را در آغوش کسی باز می کنم که روزی با نگاهی نفرت بار به او می نگریستم.سیگاری که روشن کرده را در میان لبانم می گذارد و می گوید دوست داشتم به جای لبانت بودم تا سیگار را میانشان بگذاری. در خلسه ی آرام بعد خواب می گویم که باید سیگاری بودم که آتشش می زنی. دودش می کنی و دودش را به هوا پرتاب می کنی و از آن خاکستری هم حتی باقی نمی ماند. دوست داشتم خاکستر همان سیگار باشم...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۱۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از سرفه...

از سال، از سکوت، از سرما...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آغوشیدنی...

می آید. می آید و به همه چیز دست می کشد. دست می کشد و نشانم می دهد. گل ها را نشانم می دهد. تخت را. سیگار را. پنجره را. چتر را. به دستم دست می کشد و دستم را نشانم می دهد و از همانجا شروع می کند. از تای آستین...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۵۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی