این بادها خاکسترم را به سویت نخواهند آورد. این باران ها یادم را در خاطرت زنده نخواهند کرد. در اسارتِ این غربتِ ابدی خواهم پژمرد ،خواهم سوخت، خواهم مُرد...
این بادها خاکسترم را به سویت نخواهند آورد. این باران ها یادم را در خاطرت زنده نخواهند کرد. در اسارتِ این غربتِ ابدی خواهم پژمرد ،خواهم سوخت، خواهم مُرد...
گفت دیگه نمی تونم با بوسیدن بفهممت همونطور که نمی تونم با لمس کردن حست کنم...
سیاه عمیق است، عشق چاه و آسمان زندان، برای پرنده ای که بالهایش به رنگ خون درآمده اند...
برای دیدن تو، برای خواندن توست هرچه که می گویم و نمی گویم ای صدایت صدای سکوتم...
دی، دی رسیده است ای فراموش نشده ترین گناه من و تنم بی دفاع ترین دشت در هجوم اسبهای خاطره...
چه لیلاها که سینههایشان از دل خالی...
چه مجنونها که وجودشان از جنون خالی...
آن زمستان خاک را لمس کردم و دیگر هرچه برایم از آسمان ها حرف زدند چیزی به یاد نیاوردم...