بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۵۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

هنوز ،هم چنان، همیشه...

و زندگی من حسرت چیدن گیلاس از لبان توست، ورای جسارت بالا بردن دست هایم...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۴۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

شبی...

ابر ابر می گریست
باران باران می خندید
عاشقی و معشوقی...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آه، دم، آدم...

چگونه موهایت این چنین شب و چگونه صورتت این چنین روز؟...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نمی فهمد...

اشک هایم، سینه ریزِ گردن زیبای سفیدت...

+ در پشت هر اشکی انتظار و تمنایی که هیچ کس نمی بیند...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

می خوانمت، نمی شنومت...

من از پژواک صدای نام تو می آیم. از پژواک صدای نامت در قعر چاهی تاریک...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

لب های بسته...

بعد از تو نه بوسه های لب های بی جان و نه لمس های دستان لرزان و نه آغوش های ناشیانه بیگانگان هیچ کدام نتوانستند حتی اندکی از زخمی را که در قلبم به یادگار گذاشته ای، کم کنند. هیچ کدام...


+ هنوز در درونم زخمی می گرید. هنوز در درونم زنی می خندد و هنوز در درونم این زندگی ست که می میرد. بی صدایِ بی صدا...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

قد یه نیم نگاه...

قد یه نخ سیگار، قد یه لیوان قهوه...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

فقط کارت پستال ها می دانند...

دیگر دلشوره ابدیت کمی رهایم کرده است. و دیگر می دانم که زمان هر چیزی را در چرخ دنده های تیز خود له می کند و هیچ کس و هیچ چیز را یارای مقابله در برابرش نیست. فقط می خواهم هر از گاهی به یادم بیفتی، هر از گاهی به یادم باشی، هر از گاهی به یادم بیاوری. در زمستان. در دی. در برف. در سرما. در روشنای ماه. در مه. در دستان خالی ات و در صدای فروغ...


+ فقط تو می دانی چرا فروغ. فقط من می دانم چرا فروغ...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نایست نایست نایست...

زانوی مرد که بلرزد، می افتد و افتادن هیچ مردی اما هیچ مردی تماشا ندارد...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

سوزانده و می سوزاند و ...

ما نه سیاوشیم و نه ابراهیم. آتش خواهد سوزاندمان...

۰۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی