تو به سان قاصدکی بی مقصد در زیر فانوس های تاریک دور می شدی و من با تمام چشمان جهان می نگریستم و می گریستمت...
حالا دیگر از تنهایی گذشته ام. حالا دیگر فقط برای تنهایی نامه می نویسم. حالا دیگر می دانم که تنها، تنهایی می ماند. حالا دیگر باروهای قلعه تنهایی ام را آن قدر مستحکم ساخته ام که رفت و آمد و ورود و خروج هیچ کس نتواند لطمه ای به آن بزند. بی انتظار خبری، قاصدکی، حتی انسانی...
"فقط عاشق ها، دیوانه ها و مست ها هستند که بی هیچ دلیل خاصی می خندند"...
کاش روزی در بارانی اردیبهشتی به یادم آری، حتی اگر فراموشم کرده باشی. که این دلشوره های ابدی روحم را خسته کرده است...
نیستی و در تاریکی اتاق، صدای فندک جای خالی صدایت را پر می کند...
دستانم را گرفت و مرا به سرزمین سبز ابدیت برد. سرزمینی که در آن نه آیینه ای زنگار می بست و نه آهی به اشکی ختم می شد. لاله هایش سرخ و شقایق هایش بی زخم و مجنون هایش عاقل و لیلاهایش دل رحم و عشق هایش باوفا بودند. تمام پنجره هایش رو به ایوانی از رنگین کمان باز می شدند و او هر لحظه سبدی تازه از گل های رنگارنگ لبخندش را هدیه می داد. عاشقان دخیل به تاک می بستند و نگاهش پ از غوغای خوش رهایی بود. و من در همان جا، در مقابل همان پروانه ی خیس، کنار آن آهوی سرمه از خون پلنگ به چشم کشیده قسم خوردم که دوستش خواهم داشت...
بهشت من تویی هر چند بارها طعم آتشت را هم چشیده ام...
در صفحه دوم کتاب نوشته بود: هدیه ای به جز عزیزترین کتاب کتابخانه ام برای تقدیم به تو پیدا نکردم...
باید هرچه زودتر دو لیوان خون جگر بریزی. یکی اش را برای خودت و آن یکی را هم برای خدا. سیگاری هم برایش روشن کنی. بهش بگی بخور و پک بزن. تو هم خسته شده ای. تو هم کم آورده ای دیگر. تو از همه بیش تر رنج کشیده و چشیده ای. خدا زخمی ترین است...